کاربرد هشتگ آینازاولادی

  1. آینازاولادی☽

    در حال تایپ رمان آنتروس | آیناز اولادی کاربر انجمن یک رمان

    ...که داخل شد این قضیه را از دهن کاترین شنید. - چی؟ سفر رفته! ولی اون به من گفته بود که میره تا یه جایی و زود برمی‌گرده. - نه دختر جون! آقا هرساله به اون مکان میره! این کاریه که قلب اونو تسکین میده. - آها متوجه‌ام، حتما براش سخته که خاطرات گذشته‌اش رو فراموش کنه. #آنتروس #آینازفرزندماه #آینازاولادی
  2. آینازاولادی☽

    در حال تایپ رمان آنتروس | آیناز اولادی کاربر انجمن یک رمان

    ...برخورد کرد. - اوه خدای من! آقا لطفاً منو ببخشید، من خیلی حواس پرت هستم. مرد با دو دستش شانه‌های یونا را گرفت. یونا از شدت تعجب به صورت مرد جوان خیره شد. لبخندی زیبا بر لبانش داشت. - لطفاً ناراحت نباش خانم! مشکلی نیست، اتفاقی نیوفتاده که بخوای براش ناراحت باشی. #آنتروس‌ #آینازفرزندماه #آینازاولادی
  3. آینازاولادی☽

    در حال تایپ رمان آنتروس | آیناز اولادی کاربر انجمن یک رمان

    ...یه چیزی، میشه موهاتو کنار بزنی؟ چای در گلوی اورال شکست و اخم‌هایش درهم رفت. - نه نمیشه! هیچوقت به سرت نزنه به موهای من حتی دست بزنی! سپس پسر بلند شد و به بیرون از خانه رفت. - وا، این چِش بود؟ یونا کت کرمی‌اش را از رخت‌آویز برداشت و پوشید سپس از خانه بیرون رفت. #آنتروس #آینازفرزندماه #آینازاولادی
  4. آینازاولادی☽

    در حال تایپ رمان آنتروس | آیناز اولادی کاربر انجمن یک رمان

    ...مکان مشخصی نداره! آخرین بار مرکز سئول گزارش شده و بعد قطع شده! - مگه میشه؟ از این دنیا خارج نشده که‌! - شایدم شده. - شوخی میکنی؟ بهتره دست از شوخی برداری و به دنبال خواهرمون بگردی؛ دارم از نگرانی دق می‌کنم. - فهمیدم، فهمیدم. نگران نباش! بهتره بری یکم استراحت کنی. #آنتروس #آینازفرزندماه...
  5. آینازاولادی☽

    در حال تایپ رمان آنتروس | آیناز اولادی کاربر انجمن یک رمان

    ...گل، دست او را گزید. پسر ناگهان در اتاق ظاهر شد. یونا با دیدن او گیج شده بود؛ فریاد کشید. - همین الان بهم بگید این‌جا چه خبره؟ صدایی از بوته‌های گل بیرون آمد. - بهش گفتی که یک هیولا هستی؟ اورال! - چی‌شد؟ این صدا از کجا بود؟ پسر چشمانش را بست و لبانش را گ*از گرفت. #آنتروس #آینازفرزندماه...
  6. آینازاولادی☽

    در حال تایپ رمان آنتروس | آیناز اولادی کاربر انجمن یک رمان

    ...من که با همین یه شاخه گل‌ هم راضی بودم. در طی زمانی که دختر در رخت خواب زیبایش به خواب عمیقی فرو رفته بود، آخرین گلبرگ هم بر زمین افتاد و در عرض چند ثانیه پودر شد و به دست پسر رسید. پسر جوان که زیر برف زمستانی پشت فرمان نشسته انگار داشت جایی را زیر نظر می‌گرفت! #آنتروس #آینازفرزندماه...
  7. آینازاولادی☽

    در حال تایپ رمان آنتروس | آیناز اولادی کاربر انجمن یک رمان

    ...سمت خانه حرکت کرد؛ در راه سکوتی مخوف میان آن دو ساکن شده و جو را سنگین کرده، دختر دائما با تکیه دادن سرخود به شیشه‌ی پنجره ماشین حرکت دانه‌های برف را که انگار داشتند با او مسابقه می‌دادند تماشا می‌کرد. - رسیدیم! پیاده نمیشی؟ - آه!‌ چرا اتفاقاً خیلی‌هم خسته‌ام. #آنتروس #آینازفرزندماه #آینازاولادی
  8. آینازاولادی☽

    در حال تایپ رمان آنتروس | آیناز اولادی کاربر انجمن یک رمان

    ...خود با یک زن خاص نبود. گاهی با خود فکر می‌کرد اگر یک‌روزی آن اتفاق شوم نمی‌افتاد الان مجبور نبود از درد بی‌خوابی رنج بکشد. اگر هم می‌خواست بخوابد، صداهای‌ اطرافش این مجال را به او نمی‌دادند. حس می‌کرد همانند آدم زنده‌ای است که در تابوت خوابیده‌ اما نمرده است. #آنتروس #آینازفرزندماه #آینازاولادی
  9. آینازاولادی☽

    در حال تایپ رمان آنتروس | آیناز اولادی کاربر انجمن یک رمان

    ...پله‌ها پایین آمد. - چیزی شده خانم؟ -امروز ... ‌. پسر با به‌هم‌ خوردن‌ آرامشش‌ دیگر نتوانست به کتاب‌ خواندن ادامه دهد‌ و به سمت سالن پذیرایی رفت‌. - امروز چی دختر خانم؟ حالت چهره‌ی یونا عوض‌شد؛ متوجه شد این‌موضوع برای کسی شاید ارزشی ندارد. - خب راستش‌؛ بی‌خیالش! #آنتروس #آینازفرزندماه...
  10. آینازاولادی☽

    در حال تایپ رمان آنتروس | آیناز اولادی کاربر انجمن یک رمان

    ...به طرف سالن پذیرایی رفت‌. - بشین‌!، می‌تونیم ‌ کمی صحبت کنیم! دختر صندلی را عقب کشید و آرام نشست؛ صندلی او آن سر میز، رو‌به‌روی پسر قرار داشت‌. - خب کنجکاوم اسمت رو بدونم! -اوه! بله، یادم رفت خودم رو معرفی کنم، من یونا هستم. ۱۷سالمه و امسال سال دوم بودم و... ‌. #آنتروس #آینازفرزندماه...
  11. آینازاولادی☽

    در حال تایپ رمان آنتروس | آیناز اولادی کاربر انجمن یک رمان

    ...عقب ماشین گذاشت. دختر، عقب ماشین نشست و پسر شروع به رانندگی کرد. چیزی توجه دختر را به خود جلب کرده بود. نیمی‌ از چهره‌ی‌ زیبای پسر با موهایش پوشیده شده است. بالاخره بعد از یک ساعت رانندگی به خانه‌ی پسر رسیدند؛ دختر پیاده شد. خانه‌ای بزرگ در جنگل‌های اطراف سئول. #آنتروس #آینازفرزندماه...
  12. آینازاولادی☽

    در حال تایپ رمان آنتروس | آیناز اولادی کاربر انجمن یک رمان

    ...را پایین داد. دختر به شیشه نزدیک شد. پسر جوانی پشت‌ آن نشسته بود، به عقب ماشین نگاه کرد، چند نفری‌ هم عقب نشسته بودند؛ ترسید، عقب رفت. دو نفر از آن‌ها پیاده شدند‌ تا او را به‌ زور سوار ماشین کنند. دختر جوان آن‌قدر ترسیده بود‌ که حتی نمی‌توانست فریاد کمک سر دهد. #آنتروس #آینازفرزندماه #آینازاولادی
  13. آینازاولادی☽

    در حال تایپ رمان آنتروس | آیناز اولادی کاربر انجمن یک رمان

    مقدمه خداوند حذف می‌کند، جایگزین می‌کند، هدیه می‌دهد، چیزی را در عوض می‌گیرد؛ اما هرگز یادش نمی‌رود جبران کند! آن‌چه در آینده برایت مقرر کرده، بزرگ‌تر از چیزی است که از دست داده‌اید. تقدیم به مادرم و عزیزانم. #آنتروس #آینازفرزندماه #آینازاولادی
عقب
بالا