• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آنتروس | آیناز اولادی کاربر انجمن یک رمان

آینازاولادی☽

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
19/9/23
ارسالی‌ها
129
پسندها
643
امتیازها
3,803
مدال‌ها
8
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
آنتروس
نام نویسنده:
آیناز اولادی
ژانر رمان:
#عاشقانه #فانتزی #استراتژی
کد ناظر: 5841
ناظر: L.latifi❁ L.latifi❁

خلاصه:
این اولین بار است که فردی برای عشق شیطانی‌اش با همگان می‌جنگد! داستان عشق‌ بین او و معشوقش شهره‌ی شهر گشته!
اهریمنان سدی برای آن دو ساخته‌اند!
اما خداوند هم می‌داند که شیطان‌هم روزی عاشق می‌شود.
سرانجام ستیز آن دو برای سرنوشت عشق بی پایانشان چه خواهد شد؟ زئوس همه چیز را می‌داند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : آینازاولادی☽

Abra_.

مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
17/2/24
ارسالی‌ها
87
پسندها
1,443
امتیازها
9,578
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
8
 
  • مدیر
  • #2
IMG_20250414_210255_848.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Abra_.

آینازاولادی☽

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
19/9/23
ارسالی‌ها
129
پسندها
643
امتیازها
3,803
مدال‌ها
8
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه
خداوند حذف می‌کند، جایگزین می‌کند، هدیه می‌دهد، چیزی را در عوض می‌گیرد؛ اما هرگز یادش نمی‌رود جبران کند!
آن‌چه در آینده برایت مقرر کرده، بزرگ‌تر از چیزی است که از دست داده‌اید.
تقدیم به مادرم و عزیزانم.
#آنتروس
#آینازفرزندماه
#آینازاولادی
 

آینازاولادی☽

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
19/9/23
ارسالی‌ها
129
پسندها
643
امتیازها
3,803
مدال‌ها
8
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
«7:30 دقیقه‌ی صبح، سال 2021 میلادی، سئول، منطقه گانگنام.»
دخترک درحالی که بر روی‌ نیمکت‌های زوار در رفته و سبز رنگ پارک‌‌ نشسته بود‌‌، دست‌هایش‌ را سایه‌‌بان‌ چشم‌های آبی‌ رنگش قرار داد.
به آسمان آبی خیره شد؛ آسمانی که زیر سقف نیلوفری آن، هرچیزی جای داشت، جز جایی برای پناه گرفتن دختر!
زیبا بود، لبخندی هم‌چون تبسم گل‌های لاله داشت.
گونه‌هایش به گلگونی‌گل‌های رز قرمز فرانسوی، چشم‌های درشت و کشیده و آبی‌ رنگش هم‌چون امواج دریا، سفیدی پوستش همانند برق درخشنده‌ی برف زمستان‌های سرد روسیه، قرمزی ل*ب‌هایش که سرخی دانه‌های انار را به سخره گرفته بودند، موهایش بلند و مشکی، همرنگ شب‌‌های‌ دلگیر مسکو.
نیم‌ ساعتی میشد که از خانه بیرون زده بود؛ دیگر برایش‌ عادی شده، هر روز و هر روز؛ این وضعیت تمامی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

آینازاولادی☽

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
19/9/23
ارسالی‌ها
129
پسندها
643
امتیازها
3,803
مدال‌ها
8
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
چیزی از پشت سر با آن‌ دو برخورد کرد!
پسری‌ قد بلند با موهای ‌مشکی بُلند، چشمان‌ عسلی رنگش همانند شیره‌‌‌‌ی طبیعی عسل بود؛ انگار خداوند ظرف عسل را در نرگس‌ چشم‌هایش سرازیر کرده؛ ل*ب‌هایش‌ نیلگون رنگ بود! دقیقاً برعکس دختر.
از کت بلندش گرفته تا بافت‌ یقه‌اسکی و شلوار پارچه‌ای‌اش را سراسر مشکی برگزیده بود‌‌.
چوب در دست‌های او قرار داشت؛ او از پشت بر سر آن دو پسر زده بود!
شاید به این نیت که‌ دختر جوان را نجات دهد!
راننده‌ی ماشین سریعاً گ*از داد و از آن‌جا دور شد.
پسر چوب را رها کرد و نزدیک شد.
- حالتون خوبه خانم؟
دختر مبهوت به چهره‌ی پسر مانده بود؛ او اولین کسی‌ است که ازش پرسیده‌ آیا حالش خوب است یا نه!
با ترس جواب داد:
-درست نمی‌دونم؛ ولی ازت ممنونم!
پسر نگاهی به چمدان‌های دختر جوان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آینازاولادی☽

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
19/9/23
ارسالی‌ها
129
پسندها
643
امتیازها
3,803
مدال‌ها
8
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
اطراف خانه‌ را مه غلیظی گرفته بود؛ ظاهر بیرونی خانه به رنگ مشکی آرااسته شده.
- نمی‌خوای دعوتم رو قبول کنی؟
- ببخشید! یه‌ لحظه‌ حواسم پرت شد، اومدم!
دختر با چمدان‌هایش‌ پشت سر پسر داخل شد.
درون خانه‌ زیباتر از چیزی بود که فکرش‌ را می‌کرد!
فضای رمانتیکی داشت؛ از روی دیوارها گل‌های پیچک آويزان شده و وسایل چوبی زیادی‌ وجود داشت!
معلوم است‌ سلیقه‌ی خوبی در دیزاین خانه دارد.
- اتاق بالا فعلاً خالی و مناسبه! دنبالم بیا.
دختر جوان از پله‌ها به همراه او بالا رفت؛ اتاقش بسیار زیبا و رویایی بود.
- نمی‌دونم چطوری ازت تشکر کنم آقا!
- آقا! با منی؟
پسر جوان خنده‌ای زد و از اتاق خارج شد.
درحال پایین رفتن‌ بر روی پله‌ها ایستاد و مکثی کرد‌‌.
- آها درضمن! احتمالاً شام نخوردی‌ پس حتماً گرسنه‌‌ای‌!
تا مستقر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] unknownme

آینازاولادی☽

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
19/9/23
ارسالی‌ها
129
پسندها
643
امتیازها
3,803
مدال‌ها
8
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
به سرعت جمله‌ی او را کامل کرد:
- یونا! مگه نگفتی دبیرستانی‌ هستی‌؟ پس مشکلی با درس نخوندن‌ نداری؟
یونا از شدت تعجب نمی‌توانست پلک بزند.
- نه ندارم! من از اون‌ خونه‌ و حتی آدم‌هاش‌ متنفرم، از مدرسه و هر خاطراتی که از اون‌جا دارم!
پسر نگاهی متعجب به او انداخت.
هنوز هم نیمی از موهایش‌ نیمه‌ی چپ صورتش را پوشانده بود!
- میشه‌ خواهشی از شما بکنم؟
- چه خواهشی؟ بستگی داره!
- می‌تونم این‌جا زندگی کنم؟
پسر متعجب شد؛ این یک رویا بود؟
در حال حاظر او اولین دختری بود که می‌خواست در خانه‌ی او بماند!
کاترین ظرف استیکِ‌ گوشت برّه را جلوی دختر گذاشت‌؛ یونا و پسر چشم در چشم مانده بودند.
- خب گفتنش سخته؛ اما می‌تونی تا وقتی که مستقل‌ بشی این‌جا بمونی!
یونا آن‌قدر ذوق زده شده بود که حتی متوجه نشد چه‌طور در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آینازاولادی☽

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
19/9/23
ارسالی‌ها
129
پسندها
643
امتیازها
3,803
مدال‌ها
8
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
یونا با ذوق و دست‌های مشت کرده، جلوی قفسه س*ی*نه‌اش درحالی‌ که لبخندی گشاده داشت به چهره‌ی سرد پسر نگاه کرد.
- خب، بهم بگو! شاید برام مهم باشه.
- میشه‌ بریم‌ یک‌ جای دیگه حرف بزنیم؟
- دنبالم بیا!
پسر درحالی‌ که دست‌هایش را از پشت به‌هم‌ گره کرده بود، دختر را به باغ پشت عمارت برد.
باغی زیبا و رویایی که حتی در سرما و برف سخت زمستان با گل‌های رز قرمز آراسته شده بود!
- خدای من! این‌جا فوق‌العاده‌ست.
- خب، می‌شنوم!
یونا نفس عمیقی کشید، چشم‌هایش را به پسر دوخت.
- امروز روز تولد منه! راستش فکر نمی‌کردم مهم باشه، برای‌ همین از گفتنش بهت پشیمون شدم.
- باید اول می‌گفتی، بعد می‌فهمیدی برای‌‌ من مهمه یا نه!
یونا با تعجب نگاهی به‌ صورت‌ آرام‌ پسر کرد.
- منو‌ ببخش! تو هم نجاتم دادی هم بهم سرپناه‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آینازاولادی☽

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
19/9/23
ارسالی‌ها
129
پسندها
643
امتیازها
3,803
مدال‌ها
8
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
رفتن یونا ساعت‌ها گذشته، پسر از اتاقش بیرون آمد و به سراغ کاترین رفت.
- هی کاترین !
کاترین به سرعت پیش اربابش رفت.
- بله قربان! چیزی شده؟
- کاترین یونا کجاست؟ خیلی دیر کرده! ولی هنوز برنگشته خونه.
- از دستت خیلی عصبانی بود، پس بیرون رفتن رو بهش پیشنهاد کردم و گفتم بهتره شما رو درک کنه.
پسر موبایلش را از جیبش بیرون آورد و شماره‌ی دختر را گرفت.
- بوق میزنه اما جواب نمیده، نگرانش شدم! کتم کجاست؟ باید برم سراغش.
- چطور شده که یک دختر بچه برات عزیز شده؟
پسر برگشت و نگاهی همراه با چاشنی سکوت به کاترین تحویل داد و سپس با پوشیدن کتش خانه را ترک کرد؛ به مرکز شهر رسید، از ماشینش پیاده شد و به اطراف نگاه می‌کرد که متوجه‌ی تماس یونا شد.
- کجایی دختر خانم؟
لحن گفتارش به شدّت می‌توانست عصبانیت پسر را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آینازاولادی☽

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
19/9/23
ارسالی‌ها
129
پسندها
643
امتیازها
3,803
مدال‌ها
8
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
یونا سریع از ماشین پیاده و به سمت خانه رفت.
از سرما، شال گر*دن صورتی‌اش را دور صورتش پیچیده و به خود می لرزید.
زنگ درب خانه را فشرد.
کاترین به سرعت درب را باز کرد.
- اوه خدای‌ من! دختر جون الان سرما می‌خوری. زودباش بیا داخل، پس آقا کجاست؟
پسر داشت از شیشه‌ی ماشین نگاهشان می‌کرد.
هنوز هم نیمه‌ی موهایش تمام سمت چپ صورتش را پوشانده و او را بیشتر در ذهن دختر مرموز می‌کرد.
- فکر کنم توی ماشین خشکش زده! ولش کن، اگه بیرون کار نداشته باشه خودش بر‌می‌گرده.
کاترین درب را پشت سر یونا بست و لباس‌های دختر را به رخت‌آویز آويزان و سپس شعله شومینه را برایش بیشتر کرد.
- تا گرم بشی برات یک فنجون چای گرم آماده می‌کنم!
- ممنونم، اما میشه قبلش بشینی تا ازت چندتا سوال بپرسم؟
کاترین روی مبل روبه‌روی یونا نشست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا