همینکه وارد اتاقم میشوم ناگهان در با شتاب باز میشود و قامت توحید نمایان میشود.
- چته چرا فرار میکنی ازم؟
- سلام داداش... ببخشید ندیدمت.
- ندیدی یا خودت رو زدی به ندیدن؟
جوابی نمیدهم که میگوید:
- اگه میخوام این وصلت سر بگیره در درجه اول به خاطر خودته تینا... خاطرت برام عزیزه... سبحان پسر...