• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان بی‌صدا گریه کن | ملیکا یکتا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Melika_R
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 14
  • بازدیدها 171
  • کاربران تگ شده هیچ

Melika_R

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
29/6/24
ارسالی‌ها
14
پسندها
20
امتیازها
3
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
#بی_صدا_گریه_کن
#پارت_هشتم
....................
(یک هفته بعد)
+ تینا؟
کتاب تستم را جمع می‌کنم و می‌گویم:جانم خانم‌جان؟
+ببخشید مزاحم درس خوندنت شدم،اما یه موضوعی هست که توحید می‌خواد بهت بگه..
- چیزی شده خانم‌جان؟
+ نمی‌دونم دخترم..ایشالا خیره،پاشو بیا بیرون از اتاقت تا ببینم چی‌میگه..
چشمی می‌گویم و بلند می‌شوم..
با دیدن توحید و لبخندی که بر لب داشت..می‌لرزم
دلم گواه بدی می‌دهد..می‌دانستم که روی خوش نشان دادن توحید بی‌دلیل نیست..
× بشین تینا..
می‌نشینم و خیره به توحید و خانم‌جان می‌شوم..
- جانم داداش؟چیزی شده؟
× امروز یکی از رفیقام اومد پیشم..
- خ‌‌..خب..به‌سلامتی
× گفت دلش پیش تو گیره..پسر بدی نیست..اجازه خواست واسه خواستگاری..منم گفتم پنجشنبه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] .leyla.

Melika_R

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
29/6/24
ارسالی‌ها
14
پسندها
20
امتیازها
3
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
#بی_صدا_گریه_کن
#پارت_نهم
× آره سربار منه..من خرجش‌ رو میدم..الانم پول ندارم بیشتر از این خرجش کنم..حرفیه؟
خیره به دهان توحید می‌شوم..
من سربار بودم؟
اگر او بیرون از خانه کار می‌کرد من هم در خانه کار می‌کردم..
خیال می‌کرد آن لباس‌های کثیف خود به خود شسته می‌شود؟
یا خانه خود به خود تمیز می‌شود؟
درست است که‌ کمتر از او زحمت می‌کشیدم اما مفت‌خور هم نبودم..
صدای توحید رشته افکارم را پاره می‌کند..
× خانم‌جان خیال کردی نفهمیدم که هفته پیش بردیش براش کتاب تست خریدی
پیامک خریدات برای من میاد..اصلا همون کتاب تست با پولیه که خودم هرماه برات می‌ریزم..
+بسه توحید..الان داری سر این‌که خرجمون رو میدی منت میزاری؟
× نه خانم جان منتی نیست..اما حداقل انتظارم اینه که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] .leyla.

Melika_R

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
29/6/24
ارسالی‌ها
14
پسندها
20
امتیازها
3
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
#بی_صدا_گریه_کن
#پارت_دهم
خانم‌جان بغضش می‌شکند و می‌گوید:انتظار داری دخترم رو ندیده و نشناخته بدم به یه از خدا بی‌خبر ؟اصلا یک‌بار به حرف دلش گوش کردی؟ببینی خودش چی‌میگه.. فقط برای خودت میبری و می‌دوزی..
از ترس این‌که دعوا بیش از پیش شدت نگیرد می‌گویم:
داداش گفتی تا پنجشنبه باید خودمون رو آماده کنیم درسته؟
توحید با شنیدن حرفم ،خانم‌جان را فراموش می‌کند و چشمانش برق می‌زند..
× آره عزیزم..پنجشنبه میان..پس دیگه راضی شدی؟
با بغض می‌گویم:راضیم داداش
لبخندی می‌زند و قصد رفتن می‌کند..
+ یعنی چی تینا؟میخوای ندیده و نشناخته ازدواج کنی که چی؟
توحید با صدای بلندی می‌گوید:تینا راضیه خانم‌جان..به انتخابش احترام بزار..
خانم‌جان شوکه به توحید نگاه می‌کند..
کی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] .leyla.

Melika_R

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
29/6/24
ارسالی‌ها
14
پسندها
20
امتیازها
3
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
#بی_صدا_گریه_کن
#پارت_یازدهم
.....................
بی‌حوصله مانتوی کتانم را می‌پوشم و چادرم را رویش می‌اندازم..
+ تینا حاضر شدی؟
با صدای خانم‌جان از اتاق بیرون می‌آیم و می‌گویم:خوبه لباسم؟
+ خوبه.
بی‌مقدمه در آغوشش می‌گیرم و می‌گویم:بابت همه‌چی ممنونم خانم‌جان.
+ تینا؟
- جانم خانم‌جان؟
با بغض می‌گوید:حلالم کن مادر..به‌خدا خودت می‌دونی چه‌قدر این چهار روز به توحید التماس کردم..نشد که نشد..
ایشالا بختت مثل زندگی الانت سیاه نباشه..ببخشید که برات مادری نکردم..
سرش می‌بوسم و می‌گویم:شما برای من بهترین مامان دنیایی خانم‌جان..هم برای من پدر بودی هم مادر..بد به دلت راه نده شاید پسر خوبی باشه و تمام بدی‌های داداش رو جبران کنه واسم.
"انشالله"ای می‌گوید و سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] .leyla.

Melika_R

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
29/6/24
ارسالی‌ها
14
پسندها
20
امتیازها
3
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
#بی_صدا_گریه_کن
#پارت_دوازدهم
همین‌که وارد اتاقم می‌شوم
ناگهان در با شتاب باز می‌شود و قامت توحید نمایان می‌شود
× چته چرا فرار می‌کنی ازم؟
- سلام داداش..ببخشید ندیدمت.
× ندیدی یا خودت رو زدی به ندیدن؟
جوابی نمی‌دهم که می‌گوید:اگه می‌خوام این وصلت سر بگیره در درجه اول به خاطر خودته تینا..خاطرت برام عزیزه..سبحان پسر خوبیه..هوات رو داره..
با طعنه می‌گویم:ممنون که اين‌قدر به فکرمی داداش..هیچ‌وقت لطفت رو فراموش نمی‌کنم..
ابرو بالا می‌اندازد اما چیزی نمی‌گوید و بی‌حرف از اتاق خارج می‌شود...
خسته بودم..شاید زندگی جدیدی که توحید با آب و تاب برایم می‌گفت بد نباشد..
با صدای آیفون افکارم را پس میزنم و از اتاق بیرون می‌آیم..
خانم‌جان با عجله چادرش را سرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] .leyla.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 14)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 4, کاربر: 0, مهمان: 4)

عقب
بالا