متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

داستان کوتاه داستـان‌های زویـا پیـرزاد

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #1
داستان اول:
"قصه‌ی خرگوش و گوجه‌فرنگی"

هر روز با خودم می‌گویم «امروز داستانی خواهم نوشت.» اما شب، بعد از شستن ظرف‌های شام خمیازه می‌کشم و می‌گویم «فردا، فردا حتماً خواهم نوشت.»
ظرف‌های شام را شسته‌ام. آشپزخانه را تمیز می‌کنم و می‌روم جلو تلویزیون می‌نشینم. با خودم می‌گویم «روی تکه‌ای کاغذ خلاصه‌ی داستانی را که در ذهن دارم در چند جمله می‌نویسم و کاغذ را می‌چسبانم به آینه‌ی دستشویی که فردا وقت دست و رو شستن یادم بیاید که می‌خواستم داستانی بنویسم.» فردا بعد از این‌که ناهار درست کردم،‌ قبل از آمدن بچه‌ها از مدرسه و شوهرم از اداره، فرصت خواهم داشت.
برای ناهار فردا دمی گوجه‌فرنگی درست می‌کنم که وقت‌گیر نباشد. بچه‌ها دمی گوجه‌فرنگی دوست دارند اما شوهرم... می‌توانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #2
فردا دمی گوجه‌فرنگی وقتم را نخواهد گرفت و من داستانم را خواهم نوشت. داستانی که می‌خواهم بنویسم برای بچه‌هاست. قصه‌ی خرگوشی است که در سوراخی که یک شکارچی کنده می‌افتد. سوراخ گود است و خرگوش نمی‌تواند از آن بیرون بیاید. دوست‌های خرگوش پیدایش می‌کنند اما آن‌ها هم برای بیرون آوردنش از سوراخ کاری از دست‌شان برنمی‌آید. برایش آب و غذا می‌آورند که از گرسنگی نمیرد و از بالای سوراخ گاهی با او حرف می‌زنند که حوصله‌اش سر نرود. و خرگوش روزها و روزها در سوراخ می‌ماند. غذا برای خوردن دارد، جایش هم گرم و راحت است اما دلش می‌خواهد بیاید بیرون. از توی سوراخ تکه‌ای از آسمان را می‌بیند که گاهی روشن است و آبی و گاهی پر ابر و خاکستری. روزها پرنده‌ها را می‌بیند که پرواز می‌کنند و شب‌ها ستاره‌ها را.
هنوز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #3
داستان شماره دو:

"گل‌های وسط آن روتختی"
روشنک شش ساله بود که بافتن یاد گرفت. یک روز مادربزرگ که سال‌ها بود روتختی بزرگ و رنگارنگی می‌بافت گفت «دخترجان، عوض شیطنت و بازیگوشی بنشین و از این گل‌ها بباف. گل‌ها را به هم می‌چسبانیم و روتختی زودتر تمام می‌شود.»
روشنک سنگ‌های یک‌قل دوقل را به گوشه‌ای انداخت، کنار مادربزرگ نشست و شروع به گل بافتن کرد؛ گل‌های سفید، قرمز، آبی، زرد، صورتی.
اوایل گل‌هایش کج و معوج و زشت بودند اما مادربزرگ می‌گفت «عیب نداره، این‌ها را می‌اندازیم پایین روتختی که معلوم نشه.»
مدرسه که رفت نوشتن آ و ب برایش کاری نداشت. آ نخ صافی بود که از توی دانه‌ی بافتنی بیرون می‌آورد و ب نخی که می‌کشید تا به دانه‌ی بعدی بچسباند. نوشتن قوس‌های ح و خ و ج و چ از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #4
روشنک چای برد.

مرد تشر زد «بعد ده سال خانه‌داری هنوز چای آوردن بلد نیستی. می‌ریزی توی سینی، درست مثل روز اول.»
روشنک نوزاد را بغل کرد و از اتاق بیرون رفت. نگاه‌های ترسانِ دو دختربچه از روی دفترچه‌های مشق بدرقه‌اش کردند.
روتختی با گل‌های رنگارنگش توی زیرزمین افتاده بود. روشنک بچه را آرام روی روتختی گذاشت، با گوشه‌ای از روتختی بچه را پوشاند و قلاب را در گوشه‌ای دیگر فرو کرد.

روزی که شوهرش طلاقش داد سه دخترش جنجال کردند.
«سرِ پیری پسر می‌خواهد!»
«سرِ پیری پسر می‌خواهد؟»
«سرِ پیری پسر می‌خواهد.»
روشنک نه فریاد زد نه گریه کرد. از پله‌ها پایین رفت و وارد زیرزمین شد. یکی از گل‌های روتختی ناتمام مانده بود. قلاب را برداشت. بعد رهایش کرد. قلاب چند بار روی زمین این‌طرف آن‌طرف پرید تا بی‌حرکت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #5
داستان شماره سه:

"همسایه‌ها"
من زن همسایه‌ی روبه‌رو را نمی‌شناسم اما هر روز از پنجره‌ی آشپزخانه‌ام او را در آشپزخانه و حیاط خانه‌اش می‌بینم. صبح‌ها رخت‌های شسته را به حیاط می‌آورد و روی طناب درازی می‌اندازد که بین دو درخت پیر چنار آویزان است. بعد به آشپزخانه می‌رود و ناهار درست می‌کند. همان وقت‌ها من هم در آشپزخانه‌ام غذای ظهر را آماده می‌کنم. با فاصله‌ی کوچه‌ای باریک و حیاطی کوچک کارهای مشابهی انجام می‌دهیم.
ظهر شوهر همسایه‌ام از سر کار و بچه‌اش از مدرسه به خانه می‌آیند. زن همسایه میز ناهار را در آشپزخانه می‌چیند. شوهرش با بچه بازی می‌کند. زن همسایه غذا می‌کشد. بچه بشقابش را پس می‌زند و غذا نمی‌خورد. زن به بچه غذا می‌خوراند. شوهرش ناهار می‌خورد و به اداهای بچه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #6
داستان شماره‌ی چهار:

"مثل همه‌ی عصرها"
عصر است. زن از پنجره خیابان را تماشا می‌کند.
شب‌هایی که کشیک دارد، قبل از رفتن به بیمارستان کنار پنجره منتظر آمدن دختر از مدرسه می‌ایستد.
آپارتمان کوچک دو اتاقه درست روبه‌روی یک چهارراه است، برِ خیابان پهن یک‌طرفه‌ای با مغازه‌های زیاد. دختر همیشه آن طرف چهارراه از اتوبوس پیاده می‌شود، سرش را بلند می‌کند، به پنجره نگاه می‌کند و برای زن دست تکان می‌دهد. زن هم دست تکان می‌دهد و به دختر نگاه می‌کند که منتظر است چراغ قرمز شود و ماشین‌ها بایستند تا از خیابان بگذرد و بیاید به خانه برسد. زن به دختر نگاه می‌کند و فکر می‌کند «روپوشش دارد برایش کوتاه می‌شود.» یا «کیف مدرسه‌اش کهنه شده.» کفش‌های دختر را از آن فاصله خوب نمی‌بیند اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #7
از خیابان صدای بوق ماشین می‌شنود. بوق معمولی نیست. بوق‌های مقطع است با فاصله‌های حساب‌ شده. سرک می‌کشد و نگاه می‌کند. ماشین سفیدی می‌بیند که با گل و روبان تزئینش کرده‌اند. از پنجره‌ی پشت ماشین انبوهی تور سفید می‌بیند. نفس بلندی می‌کشد و یک جفت جوراب دخترانه به بند آویزان می‌کند. چراغ چهارراه قرمز می‌شود. ماشین عروس و بقیه‌ی ماشین‌ها که بیشتر همراهان عروس‌اند تمام عرض خیابان را گرفته‌اند. ایستاده‌اند و مدام بوق می‌زنند. دست‌های زیادی از پنجره‌های ماشین‌ها بیرون آمده که پیچ و تاب می‌خورند و دست می‌زنند. عابرها از کنار خیابان نگاه‌شان به ماشین عروس است. زن تکه‌ای رخت آویزان می‌کند و به خیابان نگاه می‌کند. یک دوچرخه‌سوار، دو زن و چند بچه دارند از خط‌کشی می‌گذرند. حواس‌شان به ماشین عروس است...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #8
داستان شماره پنج:

"لنگه به لنگه"
ﺑﻌﻀﯽ ﺻﺒﺢﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽﺷﺪﻡ، ﺩﻟﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﺧﻮﺍﺏ ﮐﻬﻨﻪ، ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺷﺎﻧﻪ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﻭ ﺟﻮﺭﺍﺏﻫﺎﯼ ﻟﻨﮕﻪ ﺑﻪ ﻟﻨﮕﻪ ﺟﻠﻮ ﺗﻠﻮﺯﯾﻮﻥ ﺑﻨﺸﯿﻨﻢ ﻭ ﮐﺎﺭﺗﻮﻥ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﻨﻢ . ﮐﺎﺭﺗﻮﻥﻫﺎﯼ ﻭﺍﻟﺖ ﺩﯾﺰﻧﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ . ﺩﻟﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺑﯽ‌ﺩﺍﻧﻪ ﺟﻠﻮﯾﻢ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﻧﺸﯿﻦ، ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺧﻔﺘﻪ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﺮﻓﯽ ﻭ ﻫﻔﺖ ﮐﻮﺗﻮﻟﻪ ﻏﺮﻕ ﺷﻮﻡ . ﺩﻟﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﻧﺸﯿﻦ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺧﻔﺘﻪ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﺮﻓﯽ، ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩﺍﻡ ﮐﻪ ﮐﺪﻭ ﺗﻨﺒﻠﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﺎﻟﺴﮑﻪ ﺍﯼ ﺯﺭﯾﻦ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺣﺲ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺑﯿﺪﺍﺭ، ﻭ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻗﺼﺮﯼ ﺑﺴﺎﺯﺩ ﻣﺠﻠﻞ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ، ﻗﺼﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﺯ ﺁﺷﭙﺰﯼ ﻭ ﮔﺮﺩﮔﯿﺮﯼ ﻭ ﺭخت‌شوﯾﯽ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺒﺎﺷﺪ، ﻗﺼﺮﯼ ﺁن‌قدر ﺑﺰﺭﮒ ﮐﻪ ﺷﺐﻫﺎ ﮔﺮﯾﻪﯼ ﮐﻮﺩﮎ ﺷﯿﺮ ﺧﻮﺍﺭﻩﺍﻡ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭﻡ ﻧﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﻮﯼ ﻣﺪﻓﻮﻉ ﺷﻞ ﻭ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #9
ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻮﺩ ﺳﺮﮔﯿﺠﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ. ﻓﺮﻗﯽ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ، ﻧﺸﺴﺘﻪ ﯾﺎ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﻢ. ﺣﺲ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﺗﻌﺎﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩﺍﻡ. ﺣﺲ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﺯﻣﯿﻦ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﻫﺎﯾﻢ ﺩﺭ ﻣﯽﺭﻭﺩ. ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺩﺭﺍﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﭼﻨﮓ ﺑﺰﻧﻢ ﻭ ﻧﯿﻔﺘﻢ ﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩﻡ. ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﯽﮔﻔﺖ: «ﺳﺮﺩﯾﺖ ﮐﺮﺩﻩ.»
ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻧﺒﺎﺕ ﺩﺍﻍ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﻟﺪﻡ ﯾﮏ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻇﺮﻓﺸﻮﯾﯽ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻋﯿﺪﯼ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﺁﺏﻣﯿﻮﻩﮔﯿﺮﯼ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﮔﻔﺘﻢ: «ﺍﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﭼﻨﮓ ﺑﺰﻧﻢ، ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮﺏ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽﺍﻓﺘﻢ.»
ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻭ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩﻧﺪ. ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ، ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﻣﺎ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩ . ﺷﻮﻫﺮﻡ ﮔﻔﺖ: «ﺑﺮﻭﯾﻢ.» ﺭﻓﺘﯿﻢ.
ﺍﺗﺎﻕ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻣﻄﺐ ﺭﻭﺍن‌پزﺷﮏ ﺯﺷﺖ ﻭ ﺩﻟﮕﯿﺮ ﺑﻮﺩ . ﻣﻮﮐﺖ ﻗﻬﻮﻩﺍﯼ ﮐﻒ ﺍﺗﺎﻕ ﭼﻨﺪ ﺟﺎ ﻭﺭ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﭘﺎﺷﻨﻪﯼ ﮐﻔﺸﻢ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #10
ﮔﻔﺘﻢ: «ﺍﺯ ﺟﻮﺭﺍﺏ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﺪﺍﻡ ﺑﺎﺯﻭﯾﻢ ﺭﺍ ﻓﺸﺎﺭ ﺑﺪﻫﺪ.»
ﺭﻭﺍﻧﭙﺰﺷﮏ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﺗﮑﻪ ﮐﺎﻏﺬ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻮﺷﺖ . ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﺎﻏﺬ ﺭﺍ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺳﺮﺍﻧﺪ ﻃﺮﻑ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺻﻮﺭﺗﮏﻫﺎﯼ ﺧﻨﺪﺍﻥ ﻧﻤﯽﮐﺸﺪ . ﮔﻔﺖ: «ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻗﺮﺹﻫﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻪ ﻋﺪﺩ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ . ﺻﺒﺢ ﻭ ﻇﻬﺮ ﻭ ﺷﺐ. ﺣﺎﻟﺘﺎﻥ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.»
ﮔﻔﺘﻢ: «ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﺗﻮﻥﻫﺎﯼ ﻭﺍﻟﺖ ﺩﯾﺰﻧﯽ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﯿﺎﯾﺪ؟»
ﻧﮕﺎﻫﻢ ﮐﺮﺩ، ﻧﮕﺎﻫﻢ ﮐﺮﺩ، ﻧﮕﺎﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺧﯿﺮ، ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺻﻮﺭﺗﮏﻫﺎﯼ ﺧﻨﺪﺍﻥ ﻧﮑﺸﯿﺪ.»
ﺯﺩﻡ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ . ﺭﻭﺍﻧﭙﺰﺷﮏ ﻫﻢ ﻣﯽﺧﻨﺪﯾﺪ . ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩ.
ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻢ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﺭﻭﺍﻧﭙﺰﺷﮑﻢ ﻣﯽﻧﺸﯿﻨﻢ ﻭ ﮐﺎﺭﺗﻮﻥﻫﺎﯼ ﻭﺍﻟﺖ ﺩﯾﺰﻧﯽ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﺩﺭ ﻗﺼﺮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﻣﺮﺗﺐ ﻭ ﺑﯽ ﮔﺮﺩ ﻭ ﺧﺎﮎ، ﺭﻭﺍﻧﭙﺰﺷﮑﻢ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺑﯽ ﺩﺍﻧﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻣﻮﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺷﺎﻧﻪ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Banafshe

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا