- ارسالیها
- 560
- پسندها
- 2,894
- امتیازها
- 14,773
- مدالها
- 12
- سن
- 24
- نویسنده موضوع
- #11
داستان شماره شش:
”ملخها”
یک روز صبح، مثل هر روز مردم شهر از خواب بیدار شدند. زنها سماورها را روشن کردند، جلو آینهها دستی توی صورت خود بردند، چادرهای گلدار سر کردند، دمپایی پا کردند و راه افتادند طرف نانوایی محل. چادر لای دندان گرفتند، چشم خمار کردند و گفتند «شاطر آقا، یه خشخاشی.» شاطرها چشمهاشان برق زد و نفس پرصدایی کشیدند. سینههای پرمویشان زیر عرقگیرهای رکابی باد کردند. دست کردند توی ظرف حلبی کج و کوله و یک مشت کنجد برداشتند. کنجدها را پاشیدند به نانها و نانهای برشته را با چنگک دراز از دل تنور بیرون کشیدند.
زنها چای ریختند. مردها چای را هورت کشیدند. زنها از کمی خرجی نالیدند. مردها عربده کشیدند و زدند روی دست بچهها که قند کش میرفتند. بچهها بق کردند.
روزی بود مثل...
”ملخها”
یک روز صبح، مثل هر روز مردم شهر از خواب بیدار شدند. زنها سماورها را روشن کردند، جلو آینهها دستی توی صورت خود بردند، چادرهای گلدار سر کردند، دمپایی پا کردند و راه افتادند طرف نانوایی محل. چادر لای دندان گرفتند، چشم خمار کردند و گفتند «شاطر آقا، یه خشخاشی.» شاطرها چشمهاشان برق زد و نفس پرصدایی کشیدند. سینههای پرمویشان زیر عرقگیرهای رکابی باد کردند. دست کردند توی ظرف حلبی کج و کوله و یک مشت کنجد برداشتند. کنجدها را پاشیدند به نانها و نانهای برشته را با چنگک دراز از دل تنور بیرون کشیدند.
زنها چای ریختند. مردها چای را هورت کشیدند. زنها از کمی خرجی نالیدند. مردها عربده کشیدند و زدند روی دست بچهها که قند کش میرفتند. بچهها بق کردند.
روزی بود مثل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.