داستان کوتاه داستـان‌های زویـا پیـرزاد

Banafshe

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/12/19
ارسالی‌ها
566
پسندها
2,905
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
داستان شماره شش:

”ملخ‌ها”
یک روز صبح، مثل هر روز مردم شهر از خواب بیدار شدند. زن‌ها سماورها را روشن کردند، جلو آینه‌ها دستی توی صورت خود بردند، چادرهای گلدار سر کردند، دمپایی پا کردند و راه افتادند طرف نانوایی محل. چادر لای دندان گرفتند، چشم خمار کردند و گفتند «شاطر آقا، یه خشخاشی.» شاطرها چشم‌هاشان برق زد و نفس پرصدایی کشیدند. سینه‌های پرموی‌شان زیر عرقگیر‌های رکابی باد کردند. دست کردند توی ظرف حلبی کج و کوله و یک مشت کنجد برداشتند. کنجدها را پاشیدند به نان‌ها و نان‌های برشته را با چنگک دراز از دل تنور بیرون کشیدند.
زن‌ها چای ریختند. مردها چای را هورت کشیدند. زن‌ها از کمی خرجی نالیدند. مردها عربده کشیدند و زدند روی دست بچه‌ها که قند کش می‌رفتند. بچه‌ها بق کردند.
روزی بود مثل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/12/19
ارسالی‌ها
566
پسندها
2,905
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
23
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
مردها با مورچه‌ها دعواشان شد. مورچه‌های بزرگ دستمزدهای کلان می‌خواستند. مردها ندادند. مورچه‌ها تهدید کردند. مردها ترسیدند. زن‌ها سنجاق‌قفلی‌های روی پیراهن‌هاشان را درآوردند و فرو کردند توی تن مورچه‌های بزرگ. باد مورچه‌ها در رفت و شدند اندازه‌ی مورچه. آن وقت مردها یکی یک دانه عدس دادند دست مورچه‌ها و مورچه‌ها رفتند.
مردم دویدند توی خانه‌ها و به درها قفل زدند، پنجره‌ها را بستند و تمام سوراخ‌ها را گِل گرفتند. شهر ماند و سگ‌ها و گربه‌ها و موش‌ها و صف دراز مورچه‌های عدس به دست که آرام‌آرام می‌رفتند. کلاغ‌ها بالای شهر چرخیدند و سرفه کردند و تف انداختند و رادیوها فریاد زدند «آمدند، ریختند، بردند، ملخ‌ها!» مردم توی خانه‌ها گوش به رادیو و چشم از پشت پنجره‌های بسته به آسمان منتظر نشستند.
چندین و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Banafshe

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا