من مرگ را زیسته ام مرگ را دیده ام من
در دیداری غمناک
من مرگ را به دست سوده ام
من مرگ را زیسته ام
با آوازی غمناک
شاملو
کاش فراموشت میکردم؛
با عبورِ هر نفس
در ازدحامِ خاطرهی ل**بها
از ولوله بو*س*ه و مکث
ثاقبا بخت چنین خواست که من خوار شوم
تا به کوهش برسم طالع بهتر گیرم
دشت های دلمان سبز و پر از چلچله ها
روز ما گرم و شب از قصه دیرین لبریز
من و تو می دانیم
زندگی در گذر است
همچو آواز قناری در باغ
من و تو می دانیم