نامه عاشقانه ای از زنده یاد جلال آل احمد به همسرش سیمین دانشور
ساعت 8 بعد از ظهر یکشنبه 4 آبان 1331
خوب سیمین جان، یک خریّت کرده ام که ناچارم برایت بنویسم. 4 و سه ربع بعد از ظهر از سرکاغذ بلند شدم لباس پوشیدم و رفتم شمیران. می خواستم کمی هوا بخورم. چون صبح تا آن وقت خانه مانده بودم. نزدیک پل رومی که رسیدم دم غروب بود و هوا تاریک داشت می شد. از پل عبور کردم و یک مرتبه یادم به آن روزها افتاد که با هم از همین راه می آمدیم و می رفتیم و آخرین و تنها گردشگاهمان بود. روی هر سنگی که یک وقت نشسته بودیم اندکی نشستم و هوای تو را بو کردم و در جستجوی تو زیر همه درختها را گشتم و بعد از همان راه معهود به طرف جاده ی پهلوی راه افتادم. وسطهای راه کم کم تاریک شد و کسی هم نبود، یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
(1952 سپتامبر 17) 1331 شهريور 26 چهارشنبه
آن جاده و زمينهاي اطرافش ســرگردان اســت! ســيمين جان، عزيز دل. امروز ســاعت چهــار بعد از ظهر تاكنون كه ســاعت ده شــب اســت منتظر كاغذ تو هستم و هنوز كه خبري نشــده اســت. عصر رفتم به خانه تان چون چهارشــنبه بود و حدس مي زدم كاغذت بيايد. چون پســت امريكا فردا از تهران مي رود و بار پيش هم چنين روزي بود كه كاغذ تو رسيد اين بود كه به اين انتظار به خانه تان رفتم. تا ساعت هشــت و نيم آنجا بودم. ويكتوريا را تنها گذاشته بودند و ناچار پهلويش ماندم. به هر صورت تا هشت و نيم آنجا بودم ولي خبري نشــد. سپرده ام كه اگر كاغذت رسيد (چون كاغذ اولت در چنين روزي ســاعت نه رسيد) بدهند خسرو بياورد و امشــب به من برساند. ولي نه اين بخت را در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
و جوي ها هســتند. من هم هســتم ولي تو نيســتي. درختها خزان كرده بود، كلاغها صدا مي كردند. جوي ها خشــك بود و خلوت! آن قدر خلوت بود كه با آزادي تمام هاي هاي مي كردم. چه قدر خيال آدم آســوده اســت و يكمرتبه به فكر افتادم كه اين كار را حتــي در خانه هــم نمي توانم بكنم. كريم مي ديد، خجالت مي كشــيدم. با آن درخت ســر كوه مدتي به ياد تو حرف زدم و تأســف خوردم كه چرا قلم تراش با خــودم نداشــتم تا در تاريكي يادگاري به خاطر تــو روي آن بكنم. چه قدر بچه گانه است! نيست؟ ولي اين كار را بالاخره خواهم كرد. جاهايي را كه با هم نشسته بوديم و دربارة آينده اي كه هرگز فكر نمي كرديم اين طور باشــد حرف ها زده بوديم، همه را ســر كشــيدم و اگر بداني چه قدر تنهايي را عميق و وســيع حس مي...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
جلال عزیزم، قربانت گردم. رفتم و از سخت جانی های خود سخت شرمنده ام. بی تو یک دم زیستن شرط وفاداری نبود. وقتی از تو جدا شدم همانطور که پیش بینی می کردم، مثل جفت مرغان مهاجر چندان اندوهی فرا گرفتم که از گریه نتوانستم خودداری کنم. در طیّـاره با وجود متلک های این و آن که آمریکا رفتن گریه ندارد و غیره، باز تا مدتی، یعنی تا وقتی از مرز ایران دور شدیم، گریه می کردم و هرچه می کوشیدم خود را آرام بکنم نمی توانستم. اکنون که این کاغذ را می نویسم کمی آرام شده ام و رضا به داده داده ام. باری، خود کرده را تدبیر نیست.
فقط جلال عزیز، اگر تو بودی، دیگر هیچ غصه ای نداشتم و باور کن که با وجود تمام این تشریفات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
جلال عزیزم، این کارت را از لندن از پارک هتل برایت می نویسم. رم که رسیدیم چنان که در نامه ام نوشته ام، یکی دو ساعت ماندیم. رم از طیّـاره به حدّی زیبا بود که به آن همه زیبایی و صفا حسد بردم. آنقدر سبز، آنقدر خرم که نمی توان وصف کرد. آنجا مستر اتلی و خانمش هم سوار شدند و تمام راه با ما بودند. در فرودگاه لندن که از شهر دور است و با اتوبوس یک ساعت تمام طول کشید که به شهر رسیدیم، از او استقبال کردند و عکس گرفتند. امروز لندن هستیم و عصر امشب یعنی ساعت هشت حرکت می کنیم. منتظر کاغذم باش که از نیویورک خواهم نوشت. قربانت می روم و همه اش حسرت می خورم کاش با هم بودیم – سیمین ِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
جلال عزیز، کاغذ اخیرت پدرم را درآورد. عزیزم، چرا اینقدر بی تابی می کنی؟ مگر من به قول شیرازیها گل هُـم هُـم هستم که از دوری ام اینطور عمر عزیز و جوانی خودت را تباه می کنی؟ صبر داشته باش
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
این دل افسرده حالش به شود دل بد مکن
این سر شوریده بازآید به سامان غم مخور.
و تو یوسف منی، نه من سیاه سوخته ی بدبخت. مگر من چه تحفه ی نطنزی هستم و بودم که تو چنین از رفتن من نگران شده ای و بی خود خیالت را ناراحت می کنی. می دانی از وقتی که کاغذ سوم تو رسیده است، کاغذ 25 سپتامبر تو، آرام و قرار ندارم، مثل مرغ سرکنده شده ام. عزیز دل من، مگر من بچه ی دو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
میدانی چطوری است سیمین جان؟ از کاغذهایت- گرچه چیزی نمینویسی- پیداست که تو هم حال مرا داری، ولی این هم هست که برای غصههای تو مفری و یا مفرهایی هم هست که جلب توجهت را میکند و نمیگذارد زیاد ناراحت باشی. و اینقدر دیدنی است که خیلی چیزها را از یادت میبرد. از کاغذها پیداست. خودت نوشته بودی که حالت "بهتر از آن است که متوقع بودی." بدان که بهتر هم خواهد شد. اگر به مناسبتی، دو سطر یاد هندوستان بیبو و بیخاصیت من میافتی، دو سطر بعد مشاهدات جالب خودت را مینویسی. و همین انصراف خاطر اجباری خودش بزرگترین کمکها را به تو میتواند بکند. نوشته بودی پشیمانی. چرا پشیمان؟ فقط این تأسف است که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
... راستی میدانی امروز درست نوزده روز است که رفتهای. فردا میشود بیست روز. وای تازه بیست روز! با یک سال چه باید کرد؟ ولی این حرفها باشد. باید رضایت داد. در عوض خیلی حسنها دارد که هم من میدانم و هم تو. ولی گفتم وقتی غصه میآید، دیگر استدلال سرش نمیشود.
راستی این خبر بد را هم بشنو که از هزار تومان حقوقی که گرفتم و به بانک گذاشتم (و شصت تومان هم از قبل در بانک داشتم) الآن فقط دویست تومان در بانک دارم. البته فکر میکنم تا آخر ماه دیگر به این پول دست نزنم. مقصودم تا آخر ماه حقوق بگیرهاست که میشود 15 مهر. وگرنه امروز 29 شهریور بود که گذشت و فردا 30اُم است. به هر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
میدانی عزیز دلم، عشق و عاشقی این زمانه عشق و عاشقی لیلی و مجنونی نیست که در آن همه سخن از ایثار باشد. عشق لیلی و مجنونی و پر از ایثار گذشتگان چیزی یعنی چیزهایی از عرفان در خود داشته ولی امروز ما نمیتوانیم ادعا کنیم که چنینی عشقی داریم. عشق ما- من از خودم حرف میزنم تا بهتر گفته باشم وگرنه در تو هم چیزی جز این سراغ ندارم- عشق من خیلی ساده است اگر از سر خودخواهی باشد (خودخواهی در این مورد لغت بیمعنایی است. چیز دیگری باید به جای آن گذاشت.) من برای اینکه خودم را، گذشته خودم را، آیندهام را تأمین و جبران کرده باشم احتیاج به عشق تو دارم و این گمان نمیکنم خودخواهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
جلال عزیزم! عکسها را که فرستاده بودی خیلی متشکرم کرد. چقدر تو در آن جوان و زیبا هستی. بی خود نبود که عاشقت شدم. چرا دروغ بگویم؟ به قول خود تو : چه ستاره ی سعدی در طالعم طلوع کرده بود که تقدیر تو را در سر راهم گذاشته است؟می دانی الان دلم چه می خواهد؟ دوست داشتم تو سرت را روی دامن من گذاشته بودی و من نوازشت می کردم. یا من سرم را روی شانه ی تو می گذاشتم و می گفتم: «جلال! چقدر خسته ام». و من وراجی می کردم و تو مثل همیشه گوش نمی دادی اما از دستهایت می فهمیدم که آرام شده ای....
عزیز دل سیمین! برایت تحفه خواهم فرستاد. فقط اندازه ی دقیق دور گردن عزیز و کمر و پاهای عزیزت را برایم بفرست. اما از این تریاک که کشیده ای خیلی رنجیدم. یعنی جدا غصه خوردم. این درست مثل این است که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.