- نویسنده موضوع
- #1
یک روز صبح کاراگاه با همسرش بحثش شد و بدون بردن تلفن همراه و کلیدهایش از خانه بیرون زد. شب وقتی کاراگاه به خانه بازگشت، همکارش، همسر وحشت زده ی خود و یک مرد را دید که به قتل رسیده بود. همسر کاراگاه ماجرا را اینگونه تعریف کرد:
«در اتاق نشیمن نشسته بودم که صدای زنگ در آمد. فکر کردم همسرم است و در را باز کردم. اما یک قاتل هلم داد و من هم او را با چاقو زدم.»
کاراگاه به مأمور پلیس دستور داد همسرش را دستگیر کند چون همسرش می خواست او را بکشد.
کاراگاه این موضوع را از کجا فهمیده بود؟
.
اخ اخ اخ...فقط سانسوره خانومه
«در اتاق نشیمن نشسته بودم که صدای زنگ در آمد. فکر کردم همسرم است و در را باز کردم. اما یک قاتل هلم داد و من هم او را با چاقو زدم.»
کاراگاه به مأمور پلیس دستور داد همسرش را دستگیر کند چون همسرش می خواست او را بکشد.
کاراگاه این موضوع را از کجا فهمیده بود؟
.
اخ اخ اخ...فقط سانسوره خانومه