متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

شاعرغیرپارسی بیلی کایلیز

  • نویسنده موضوع NASTrr
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 2
  • بازدیدها 161
  • کاربران تگ شده هیچ

NASTrr

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
42
 
ارسالی‌ها
7,916
پسندها
55,423
امتیازها
96,873
مدال‌ها
56
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #1
گر روز قشنگی باشد
روزی خوش از نسیم گاه گاه
آن قدر که دلت بخواهد پرواز کنی ،
تمام پنجره‌های خانه را باز کن
و در قفس قناری را هم
اصلا بیا این در را از چارچوب درآور
اگر روزی باشد که گذرهای آجری خنک
و باغ پر از گل های صد تومانی باشد
گل های حکاکی شده زیر نور آفتاب
روزی که دلت بخواهد چکشی برداری
و بکوبی بر وزنه شیشه ‌ای کاغذ نگهدار
روی میز کوچک اتاق نشیمن
و ساکنین آن رااز کلبه‌های برف ‌پوش‌ آزاد کنی
تا بشود بیرون بیایند و قدم بزنند
دست هم را بگیرند و نگاه نیمه بازشان را
به این گنبد آبی و سفید بدوزند
خُب، آن روز حتما روزی شبیه امروز است !
 
امضا : NASTrr

NASTrr

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
42
 
ارسالی‌ها
7,916
پسندها
55,423
امتیازها
96,873
مدال‌ها
56
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #2
من از آنها خواهش کردم
شعرم را بردارند
و به نور ببندنش
درست مثل ریسه ی رنگ
یا گوشی بفشارند به کندوی شعرم
مگر اینکه بشنوند .
گفتم : موشی به جان شعرم بیندازید اصلا
و هی نگاش کنید که چطور راه خودش را می کاود
یا خواستم توی اتاق شعرم قدم بزنید
و دیوارها را یک به یک بگردید دنبال کلید برق !
من ازشان خواهش کردم روی کف شعرم اسکی آبی بروند
و به اهتزاز نام شاعر
در ساحل شعر،موج بردارند بلند !
اما همه ی آنچه آن ها می خواستند این بود؟
همه ی آنچه آنها می خواستند این بود :
که شعرم را با طناب ببندند به صندلی محکم !
و هی شکنجه پشت شکنجه !
که اعترافی بیرون بکشند از دل شعر
شروع کردند شعرم را با لوله های خرطومیشان زدن !!!
این جور شعر مرا می خواستند !
اینطور شعر مرا معنا می کردند !

“برگردان:آتوسا رحمتی”
 
امضا : NASTrr

NASTrr

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
42
 
ارسالی‌ها
7,916
پسندها
55,423
امتیازها
96,873
مدال‌ها
56
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #3
سر خسته‌ ام را بر دو بالشت می‌گذارم
و به تمام مخلوقات روز

التماس می‌کنم بگذارند بخوابم !
نیمه شب است،اما آنجا که تویی باید سحر باشد
ضربان نبض پرشتاب تر از نور سفر می‌کند.
تو بر کدام سو سر گذارده‌ای؟
حس می‌کنم دست راستم،پناه صورت توست
لبخندت، لبخند آشنایی است
که اگر قرار باشد به جنگ بروم

با خود می برم.
حالا دوباره مثل روزی که یکدیگر را دیدیم،خوشبختم
نمی‌دانم جوانم یا پیر
اما سر بی‌آشیانه ‌ام کنار سر تو است
بر یک بالشت .
 
امضا : NASTrr

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا