- ارسالیها
- 301
- پسندها
- 1,973
- امتیازها
- 12,063
- مدالها
- 6
- نویسنده موضوع
- #111
رفتم عقب و تکیه دادم به پشتی های ترکمنی که مثل چوب سفت بودند و همین طور زل زدم بهش. کاسه گل مرغی داشت از خونش پر میشد دیگر. با آن چشم های خمارش سنگین، مثل یک خانم بهم نگاه میکرد: خماری چشمهایش مال مرگ بود نه حالت چشم هایش: تازه داشتم میفهمیدم این چشم خمار، چشم خماری که میگویند چیست و چرا بیش تر شعرا و نقاش ها از چشم خمار زن ها خوششان می آید. شاید به خاطر این که یک چیزی مثل "نفس مرگ" توی این خماری هاست.
هیس_محمدرضا کاتب
( اینم باید تهدید کنم یا میخونین؟؟! : ) )
هیس_محمدرضا کاتب
( اینم باید تهدید کنم یا میخونین؟؟! : ) )