- ارسالیها
- 277
- پسندها
- 3,083
- امتیازها
- 16,633
- مدالها
- 1
هنگام خداحافظی یکی از دختران کوچک امام حسین اومد و گفت:
من حرفی دارم میخوام یه چیزی بگویم!
آقا فرمود: بگو!
دختر گفت: تا از اسب پیاده نشی نمیگویم!
اما از اسب پیاده شد و دختر گفت:تادر آغوشم نگیری نمیگویم!
بابا دختر کوچولوش رو در بر گرفت! آنگاه دختر مطلبی گفت که عمق فاجعهی کربلا پیدا شد.
گفت:باباجون!وقتی حبر شهادت مسلم(ع) به ما رسید دیدم دست بر سر دختر مسلم کشیدی!و نوازش دادی!
الان همون دست و روی سر من بکش!
یعنی باباجون! میدونم به زودی یتیم میشم و کسی نخواهد بود که مرا نوازش کنه!
من حرفی دارم میخوام یه چیزی بگویم!
آقا فرمود: بگو!
دختر گفت: تا از اسب پیاده نشی نمیگویم!
اما از اسب پیاده شد و دختر گفت:تادر آغوشم نگیری نمیگویم!
بابا دختر کوچولوش رو در بر گرفت! آنگاه دختر مطلبی گفت که عمق فاجعهی کربلا پیدا شد.
گفت:باباجون!وقتی حبر شهادت مسلم(ع) به ما رسید دیدم دست بر سر دختر مسلم کشیدی!و نوازش دادی!
الان همون دست و روی سر من بکش!
یعنی باباجون! میدونم به زودی یتیم میشم و کسی نخواهد بود که مرا نوازش کنه!