• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه این روزها نیز می‌گذرد | مریم چیت‌سازی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Maryam.chitsazii
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 18
  • بازدیدها 821
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Maryam.chitsazii

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/10/19
ارسالی‌ها
977
پسندها
4,986
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان: 466
ناظر: N a d i y a NADIYA._.pd
نام داستان: این روزها نیز می‌گذرد
نام نویسنده: مریم چیت‌سازی
ژانر داستان: #اجتماعی

1015312_e508d85115b57d91f2fc2c302687ace4.jpg
خلاصه: سودابه نوجوانی‌ست همانند نوجوان‌های امروز که گاهی طوفان احساساتش ویرانگر است و گاهی چون رنگین کمان بعد بارانی سنگین، ظریف و ناز!
گاه با احساساتی دست و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Ash;

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
26/9/20
ارسالی‌ها
2,406
پسندها
33,907
امتیازها
64,873
مدال‌ها
31
سن
17
سطح
33
 
  • مدیر
  • #2
IMG_20220209_123722_043.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Ash;

Maryam.chitsazii

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/10/19
ارسالی‌ها
977
پسندها
4,986
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
به توکل نام اعظمت
سختی‌ها پایانی ندارند...!
می‌گویند اگر دنیا جای آسایش بود که از بدو تولد گریستن را شروع نمی‌کردیم.
دنیا جای سختی کشیدن است تا با این سختی‌ها الماس وجودمان تراشیده شود و در بهترین حالت ممکن قرار بگیریم و در این راه برای رسیدن به آن درجه، صبر قوی‌ترین سلاح ماست.

***
سودابه

با چشمانی که دودوکنان منتظر بود اتوبوس را دیدم و طوری که واضح نباشد نفسم را به بیرون فرستادم.
از خوشحالی اینکه از شر نیلوی لوس خلاص می‌شدم بسیار خرسند بودم.
- نیلو جان من دیگه برم اتوبوس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/10/19
ارسالی‌ها
977
پسندها
4,986
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
مامانم مشاور بود و خودش بارها وقتی با بابام حرف میزد می‌گفت «تو سنی هست که این رفتاراش طبیعیه» و خودش همیشه سعی در مدارا داشت.
لبخندی زد و گفت:
- چشم؛ داشتم آب برنج رو می‌کشیدم طول کشید.
سری تکون دادم و به سمت اتاقم که در سمت چپ سالن بود رفتم.
وارد اتاقم شدم و در رو بستم و لباسام رو پرت کردم کف اتاق و خودم رو پرت کردم روی تختم.
آخیش امتحانا تموم شد.
چشمامو بسته بودم که یاد نیلو افتادم که گفته بود بریم بیرون.
کی حال داره با نیلو بره! ور میداره دوست پسرشم با خودش میاره دیگه نمیشه حرفی زد....
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/10/19
ارسالی‌ها
977
پسندها
4,986
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
وقتی از خواب بیدار شدم هوا تاریک شده بود.
بلند شدم از اتاق بیرون رفتم که دیدم کسی خونه نیست و صدایی از هیچ‌جا نمیاد.
خسته‌تر از اونی بودم که اهمیت بدم به این مسائل!
یه آب به دست و صورتم زدم و دوباره برگشتم به اتاق که زنگ گوشیم بلند شد.
به اسمش که نگاه کردم دیدم نوشته بود "نیلوی شر" و آه کشیدم که چرا این بشر دست از سرم برنمیداره؟!
حوصله نداشتم پس خودمو پرت کردم روی تخت و گذاشتم تا هرجا که می‌خواد زنگ بخوره!
یک‌بار، دوبار و دیگه زنگ نخورد.
احتمالا اکثر آدما همچین حرکتی زدن دیگه وقتی نخوان با یکی حرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/10/19
ارسالی‌ها
977
پسندها
4,986
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
متین
نگاهی به ساعتم انداختم که ساعت ۱۱:۳۰ شب رو نشون می‌داد و من هنوز بی‌هدف داشتم توی خیابون قدم می‌زدم و هر ربع ساعت یک‌بار صدای زنگ تلفنم می‌اومد.
یک‌بارش مامانم بود؛ یک‌بار اون نیلوی نامرد؛ یک‌بار پیامای سهیل بود که سرازیر می‌شد.
دیگه خسته شده بودم پس ترجیح دادم که گوشی رو روی حالت پرواز بذارم تا هیچ‌کدومشون مزاحمم نشن!
از راه رفتن توی خیابون رفتم توی پیاده‌رو و روی صندلی که اونجا بود نشستم.
توی خودم بودم و داشتم فکر می‌کردم چقدر آدم باید ببخشه و نادیده بگیره و باز طرف بره.
توی این عالم‌ها بودم که چیزی به پام خورد.
به پایین پام نگاه کردم که گربه‌ای سفید_سیاه خودش رو چسبونده بود به پام.
بلندش کردم و نگاهی بهش انداختم. گربه‌ی دستی‌ای بود ‌‌‌‌معلوم بود با آدما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/10/19
ارسالی‌ها
977
پسندها
4,986
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
سودابه
- مامان کجایی؟ از کی تا حالا منتظرتونم اما نمیاین خونه؛ بدون من جایی رفتین؟
مامانم فین کوتاهی کرد، انگار که داشت گریه می‌کرد و با صدای گرفته‌ای گفت:
- دخترم بیمارستانیم! حال بابات بد شد اومدیم بیمارستان.
- چی؟! یعنی چی مامان؟ کدوم بیمارستان؟
بعد از اینکه اطلاعات بیمارستانو گرفتم سریع دوییدم توی اتاق و هودیمو پوشیدم.
با اینکه تابستونه اما تنها چیزی که فعلا باهاش راحت بودم برم بیرون همون هودیمه!
هودی مشکیم برام بزرگ‌تر از حد معمول بود. شال سیاهمو سرم کردم و شلوار بگ سیاهم رو هم پوشیدم و کمی که به خودم نگاه کردم شبیه دزد بودم تا دختری که می‌خواد بره دیدن پدرش!
مهم نبود؛ بعد شنیدن حال بابا هیچی مهم نبود. سریع یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/10/19
ارسالی‌ها
977
پسندها
4,986
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
بعد از اینکه دکتر زخم پام رو معاینه کرد رفتم تا به بابام که حالا به بخش منتقلش کرده بودن یه سری بزنم.
وقتی رفتم کنارش دیدم چشماش رو بسته و ساعدش رو روی چشماش گذاشته. آروم جوری که اگر خوابه مزاحمش نشده باشم گفتم:
- بابا خوابی؟
ساعدش رو از روی چشماش بلند کرد و با لبخندی که بی‌جون به نظر می‌رسید گفت:
- عه بابا تو هم اومدی؟ لازم نبود بیای که من فردا صبح مرخص می‌شدم.
- خوبی؟
- خوبم دخترم خوبم؛ تازه اومدی؟
- یه نیم ساعتی میشه که اومدم.
بابام با نگرانی گفت:
- این وقت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/10/19
ارسالی‌ها
977
پسندها
4,986
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
همون‌طور که مامان به سمت نمازخونه می‌رفت تا استراحت کنه من هم پشت سرش راه افتادم و ادامه دادم تا بتونه حداقل یکمم که شده رضایت بده.
- مامان خب دو دقیقه گوش بده! یه تولده انقدرم حق زندگی ندارم؟
- تولد ساده‌ست سودابه جان؟ اون‌جا معلوم نیست کیا میان و با چه شکل! نمی‌تونم بذارم بری اونم با اون دوستات...!
- خب من برم بعدش تو بیا دنبالم این.جورم نمیشه؟ نمیشه تو بیای دنبالم؟
مامان یه نگاه به من انداخت و کفش‌هاش رو بیرون آورد و وارد نماز خونه شد و گفت:
- حالا بذار فکر‌هامو کنم بهت خبرشو میدم.
وقتی مامان این‌جوری می‌گفت یعنی همه‌چیز حله پس منم یه بوسش کردم و شروع کردم تند راه رفتن که برم تو حیاط که مامان خندید و گفت:
- من که هنوز چیزی نگفته‌م.
- من دیگه برای جواب واینستادم و رفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Maryam.chitsazii

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/10/19
ارسالی‌ها
977
پسندها
4,986
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
بعد از چندتا حرف کوچولو قطع کرد!
قصد قضاوت نداشتم ولی چه زود کنار می‌ذاشتن هم رو! انگار که اشیاء بی‌جانی بودن بدون ذره‌ای احساس! یعنی یاد هم نمیفتن؟ یاد خاطراتشون! قلبشون درد نمی‌گرفت؟
شاید درد نمی‌گرفت که این‌جور و به این طریق جدا شدن.
همون‌طور که به آسمون نگاه می‌کردم و چشمام به مروارید سفید رنگ رو میون دل سیاه شب بود خیره شده بود لبخندی زدم و با خودم گفتم:
- کاش هر کس کسی که لایقشه رو پیدا کنه و تا آخرش با هم بمونن!
اه منم درگیر این‌جور حرفا شدم.
چقدر دلم می‌خواست الان که کلی حرف دارم برای یکی بزنم اما دوستی نداشتم جز نیلو که به نیلو هم اعتمادی نبود!
کسی که شریک عاطفیش رو ول می‌کنه و راحت می‌ذاره میره به من رحم کنه اگر چیزی بشه؟
عمرا!
***
متین
صبح ساعت 7 بود که بیدار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا