من در کنار پنجره
هر شب
کابوس تنهایی ادم را
از نو می خوانم
من از اجاق سرد
خاطرات دور
عمریست
افسانه می سازم
من پشت پلک های خدا
هر شب اشک میريزم
شاید مرا
در چهارچوب خسته ی قابی
خواهی یافت
شاید مرا
در دفتر گمنام عشق ی بی سرانجام خواهی جوست
شاید تمام
پنجره های غبار آلود
از هجرتم
مایوس انه اشک میریزند
شاید صدایم
سالها
پشت آن درهای بسته
فال گوش مانده است
دیگر نمی بینم
دیگر نمی بینم
دیگر کلام عشق
در واژه هایم رنگ احساس نیست
دیگر صدای حزن الودم
پیغام شادی را
به گوش پروانه ای مصلوب
نخواهد خواند..