کفش گلی میخواهم!
لباسهایی که با اتو بیگانهاند؛
چادر خاکی آرزویم است؛
دلم برای تاول پاهایم تنگ شده است؛
میخواهم موقع سلفی گرفتن سر و وضعم نشان از خستگی زیاد بدهد و نامرتب باشد اما...
پشت سرم جمعیت مشکی پوشها باشند
همگی کوله بر پشت زده و با من هم مقصد باشند.
دوست دارم میان جمعیت گم شوم!
سرگردان و حیران پی همسفریهایم بگردم!
دوست دارم برای پیدا کردن دو متر جای خواب، موکبها را یکی یکی بگردم!
خانهای کوچک پیدا کنم با خانوادهای باصفا
بیریا؛
که تمام اندوختهی سالشان را خرج من و همراههایم کرده باشند.
همانها که حاضرند از خون پسرشان بگذرند، به شرط آنکه خانوادهی قاتلِ سهوی، زوارِ خود را راهی خانهی مقتول کنند!
و حالا این خانواده مردد باشد، زوار را بدهد و جان پسر محبوسش را بخرد یا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.