- ارسالیها
- 166
- پسندها
- 3,292
- امتیازها
- 16,413
- مدالها
- 11
پارت دهم
مبهوت کنارِ سنگِ قبر نشسته بودم و روی اسمش که با فونت خیلی قشنگی نوشته شده بود دست میکشیدم.آب رو روی سنگ ریختم و با دست، سردیِ سنگ رو لمس کردم.
مات و خیره به اسمش زیرلب زمزمهاش کردم:
- صحرا آرمانیان. متولد چهارِ دهِ هزار و سیصد و هفتاد و شش. تاریخ فوت هشتِ سه هزار و سیصد و نود و نه.
صحرام به همین راحتی رفت؟
یعنی دیگه صحرایی نیست که من سربهسرش بذارم؟
دیگه صحرایی وجود نداره که هر وقت بعد از ظهر بهش زنگ بزنم غر غر کنه چرا الان زنگ زدی؟
صدای جیغ خیلی بلندی از پشت سرم به گوشم میرسه.
خاله آواست. آخ راستی خاله آوا فرزند اولش رو از دست داد؟ الان فقط ثمره تک دخترِ خونهاس؟
وای ثمرهی شونزده سالهای که سهمش از خواهرش کلاً شونزده سال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.