متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

نقد همراه نقد همراه رمان ساسرت | گلبرگ /توسط شورای نقد

  • نویسنده موضوع Niyosha22
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 14
  • بازدیدها 562
  • کاربران تگ شده هیچ

Matt~

کاربر قابل احترام
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,634
پسندها
29,213
امتیازها
64,873
مدال‌ها
35
  • #11
پارت 2
***
شانزده‌سال بعد:
(اول شخص)
- یوهو... آخ‌جون، آخ‌جون
با رفیقام برم؛ آخ‌جون
کجابرم، اُردو برم، آخ‌جون
با صدای داد یه لحظه به خودم اومدم:
- آرتمیس
- بله داداش
دوباره رفتم تو حس و مشغول شدم.
- آخ‌جون، آخ‌جون
در تمام دیالوگ های بالا باید علامت بعد از دیالوگ قرار بگیرد.
همین طور داشتم می‌خوندم که چشمتون روز بد نبینه، دیدم سه نفر به کمینم نشستن.
داداشم با پرونده وکالت سیصد ‌قطری، خواهرم با مداد تیز شده طراحیش؛ مامانم طبق معمول کفگیر به دست.
- خوب داشتی می‌خوندی راحت باش، اتفاقاً صدات برای چراه چرا گوسفند عالیه.
مامان و خواهرم سرشون رو به نشونه تائید تکون دادن، نیشم رو باز کردم و گفتم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Matt~

Matt~

کاربر قابل احترام
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,634
پسندها
29,213
امتیازها
64,873
مدال‌ها
35
  • #12
پارت 3
با چشم‌های مظلومم نگاهشون کردم و گفتم:
- به‌جونِ، به‌جونِ
مامانم با بی‌حوصلگی گفت:
- به جونِ کی؟
با پرویی گفتم:
- به جونِ دوستام من کاری نکردم!
مکانی که شخصیت ها درونش هستند خیلی مجهوله و نویسنده با خلاقیت میتونه لا به لای داستان مکان رو هم توصیف کنه.
و با اینکه داستان هنوز زیاد پیش نرفته ولی این خیلی دور از باور هستش که تمام اعضای خوانواده شوخ طبع باشند.

یجوری نگاهم کردن که یعنی خر خودتی؛ دیگه اینقدر خل بازی در میارم که خودشون میدونن می دونن کار منه.
چند عدد چرت و پرت تحویل دادم، دیگه خودشون دونستن سیم‌هام قاطی کرده، ولم کردن به امون خدا؛ منم که از خدا راضی چی از این بهتر! ولی چشم‌های چیترا و اهورا چیز دیگه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Matt~

Matt~

کاربر قابل احترام
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,634
پسندها
29,213
امتیازها
64,873
مدال‌ها
35
  • #13
پارت 4:
***
همه سوار ماشین شدیم. با نیش باز گفتم:
- خیلی چسبید بچه‌ها!
سمانه گفت:
اگرحالت سمانهرو هم توصیف میکردین بهتر میشد.
- اره ولی از گرما پختیم.
گفتم:
- ارزشش رو داشت، بچه‌ها شما توی راه چیزی ندیدین!
آتنا: نه من که ندیدم شاید دیونه دیوونه شدی؟
سمی و آیدی تائید کردن و سمانه گفت:
- اگه احساس کردی چیزی دورنت درونت تغییر کرده بگو، تا دیر نشده وارد عمل بشیم!
هر سه با هم زدن زیر خنده، همین طور داشتن عین کوسه می‌خندیدن، منم دیدم وضعیت خرابه با کیفم یکی یدونه بارشون کردم.
- اَه آبرومون رفت، شوخی نکردم یه چیزی دیدم عین شبه بود تازه سرعتشم خیلی زیاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Matt~

نیلوفر ارشادی

رو به پیشرفت
سطح
12
 
ارسالی‌ها
134
پسندها
4,440
امتیازها
20,913
مدال‌ها
11
  • #14
پارت ششم
بعد از خوندن درسم (،) به ساعت نگاه کردم،(.) ساعت شش بود.
-اوه اوه(!) برم حاضر بشم.
بعد از پوشیدن مانتوی آبی رنگم(،) یه روسری همرنگ مانتوم پوشیدم(.) از اتاق بیرون رفتم که بابا گفت:
-کجا دخترم؟!
منم موندم چی بگم(بهتر بود از منم استفاده نکنید و بگید:موندم چی بگم.)(.) پس اولین دروغی که به ذهنم اومد(،) گفتم.
- میخوام برم از دوستم جزوه بگیرم بابا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نیلوفر ارشادی

رو به پیشرفت
سطح
12
 
ارسالی‌ها
134
پسندها
4,440
امتیازها
20,913
مدال‌ها
11
  • #15
از همه بابت نقد ممنون هستم واقعآ معذرت میخوام اگه کلافه شدید.:worship2:
رمانم رو در اسرع وقت ویرایش میکنم، تا زحماتتون با بی‌توجخی من هدر نره. :flowersmile:
 
عقب
بالا