- نویسنده موضوع
- #11
پست دهم
به صورتش خیره شدم. داداش من اینجا چیکار میکنه؟! مگه نباید سر پست نگهبانیش باشه! نکنه فرار کرده باشه یا اینکه ملکه تنبیهش کرده. شاید هم بشه گفت که دوباره حس کنجکاویش گُل کرده و خواسته سر از سرزمین فرگل دربیاره.(تاکید میکنم احساس اشخاص مجهوله، باید همراه با حالات توصیف کنید که شخص الان چه احساسی داره، از دیدنش برادرش شوکه شده؟ نگران؟ یا خوشحال؟) با چشمای قهوهای و برگهای قهوهای که دورتادور صورتش رو پوشونده بود، بهم زل زد. گردنش رو خم کرد که صدای قرچ و قروچ گردنش رو شنیدم. آروم آب دهنم رو قورت دادم. موهای قهوهایش رنگشون عوض شدن و کوتاه و کوتاهتر شدن. انگشتر نگینی قرمزش برق زد. حس کردم داره قیافشو تغییر میده. ازش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.