متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

نقد همراه نقد همراه رمان آتریا | Imfwtmee / توسط شورای نقد

  • نویسنده موضوع Niyosha22
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 12
  • بازدیدها 485
  • کاربران تگ شده هیچ

نیلوفر ارشادی

رو به پیشرفت
سطح
12
 
ارسالی‌ها
134
پسندها
4,440
امتیازها
20,913
مدال‌ها
11
  • #11
《پارت دهم》
~~~~~~~~~~~

***
- آهای ایها‌الناس من غلط کردم!
وحید مشت محکمی به بازوی پسرعموش زد و با حرص گفت:
- نورام صدات رو بیار پایین وسط خیابونیم. همه دارن نگاه‌مون می‌کنن آبرومون رفت.
نورام صداش رو آورد پایین و غر زد:
- خب الان دو ساعته داری خودت رو برای من کج و کوله می‌کنی. اَه شورش رو در آوردی.
بعدش هم با لحنی که تهدید داخلش موج می‌زد گفت:
- قیافه گرفتن رو تموم کنی( می‌کنی) یا...؟
وحید این‌ بار با غیض گفت:
- خیلی خب، تموم می‌کنم! حالا هم بیا از این‌جا بریم تا بیش‌تر آبرومون نرفته.
بعدش هم یقه‌اش رو گرفت همون‌طور غرغر کنان، کشون کشون بردتش سمت ماشینش. (...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نیلوفر ارشادی

رو به پیشرفت
سطح
12
 
ارسالی‌ها
134
پسندها
4,440
امتیازها
20,913
مدال‌ها
11
  • #12
《پارت یازدهم》
~~~~~~~~~~~~~

نورام نفس عمیقی کشید و برای این‌که سر صحبت رو باز کنه، رو به وحید گفت:
- خب، دیگه چه خبر؟
وحید هم که با این قضایا آشنا بود؛ چون این‌ کار بند و بساط همیشگی‌شون بود. برای همین جواب داد:
- هیچی قربان! سلامتی! شما چه خبر؟( متن جایگزین: هیچی قربان سلامتی! شما چه خبر؟، این بهتره لازم نیست دو بار از علامت تعجب بهر بگیری)
و این‌طور شد که دوتایی مشغول گپ و گفت شدن؛ ( نقطه پایان حرف) راشا بالاخره بعد از چند دقیقه سرش رو از توی پرونده‌ها بیرون کشید و با چشم‌های مشکیِ براق و جذابش که توسط عینک مطالعه دور قاب مشکی، جذاب‌تر هم شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نیلوفر ارشادی

رو به پیشرفت
سطح
12
 
ارسالی‌ها
134
پسندها
4,440
امتیازها
20,913
مدال‌ها
11
  • #13
《پارت دوازدهم》
~~~~~~~~~~~~~~~

***
بالاخره عقربه‌های لعنتی ساعت، مسافت چند ساعته‌ی خودشون رو طی کردن و به دو و نیم رسیدن. فرهاد و فرهان دوشادوش هم از شرکت خارج شدند و با ماشین فرهان به سمت کافه آترین که قولش رو به شاهین داده بودند راه افتادن؛(.)
توی راه چیزی جز سکوت، حکم‌ فرما نبود. بعد از چهل و پنج دقیقه به مقصد مورد نظرشون رسیدن و بعد از پارک کردن ماشین، وارد کافه شدن.
( توصیفاتت رو بیشتر کن جانا، نوشتت خوبه ولی نذار اتفاقات زود بگذره اطراف شرکت رو شرح بده! کافه کجاست سر در کافه چه اسمی براش نوشته شده! اینها به جذابیت رمانت اضافه می‌کنه)
داخل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
عقب
بالا