روزی که بتونم بدترین آدمای زندگیم رو حذف کنم. یعنی هوز نشناختمشون چون همه خودین رلم ندارم که بگم از اون ضربه بخورم. اگه بهترین آدمای زنگیم بهم خنجر بزنن همچین از زندگیم پرتشون میکنم بیرون که حتی جای رد پاشونم تو زندگیم نباشه
اون روزایی که کوچیکتر بودم، شبای تابستون بابا بابام کلی آب میوه درست میکردیم یخ مینداختیم توش توی حیاط تو فضای باز می نشستیم حرف میزدیم میخندیدیم. اون موقعها که کوچیکتر بودم و با مامانم میرفتیم پارکی که سر خیابونمون بود. اون موقع ها که کوچیکتر بودم و با دختر عمه م شبای تابستون میرفتیم شهربازی کلی بازی میکردیم و بستی میخوردیم. هعی... ولش کن گذشته ارزش حسرت خوردن نداره