متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

نقد همراه نقد همراه رمان اُمیدم را | Kentucky/توسط شورای نقد

  • نویسنده موضوع GHAZAL NAROUEI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 2
  • بازدیدها 205
  • کاربران تگ شده هیچ

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,053
پسندها
55,659
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #1
558905_42a0970b60d7650602b1434ac66ed992.jpg
با سلام خدمت نویسنده عزیز!
"نقد بی کینه دیگران بر کار ما پاداشی است که ارزش آن را باید دانست"
رمان"امیدم را" بر اساس تعداد پست‌های صلاح دیده شده توسط مدیر مربوط، توسط شورای انجمن یک رمان، بر اساس اصول و پیشنهاداتی برای درخشیدن شما نویسنده عزیز نقد گردیده است.
لطفا دو روز صبر کنید تا تعداد پست مشخصی از رمان شما نقد همراه شود.
پس از مطالعه نقدها، موظفید رمان خود را ویرایش کنید.
اگر سوالی در زمینه رمان‌نویسی و چگونگی تغییر رمانتان داشتید می‌توانید در همین تاپیک از منتقد همراه خود سوالاتتان را شرح دهید.
همچنین قبل از هر ویرایش اساسی از جمله تغییر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHAZAL NAROUEI
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Nyx

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • #2
بنام خدا.
نقد همراه رمان امیدم را.
#1

"آدمی به امید زنده است"
جمله‌ای که هر روز و هر ساعت ناگهان در میان افکار پوسیده و بی سر و ته‌ش(تهش) خودی نشان می‌داد تا بیش از این در منجلاب افسردگی دست و پا نزند. در این روزهای خاکستری و پلاسیده‌اش نیازمند غریق نجاتی بود برای خفه نشدن. چی بهتر از امید؟!
به قول یارو گفتنی: " امید آخرین چیزی ست( چیزیست) که می‌میرد!" یا "امید مانند دارویی‌ست که شفا نمی‌دهد اما درد را قابل تحمل می‌کند!" یا "امیدتان را که از دست بدهید، انگار همه‌چیز را از دست داده‌اید. البته حتی زمانی که فکر می‌کنید همه چیز از دست رفته است، باز هم امید وجود دارد!"
ازین ( از این) دست جمله‌ها فراوان بود. شاید آدم‌های زیادی مثل او به آخر خط رسیده بودند و با توسل به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

کیمیاگر

مدیر بازنشسته
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,051
پسندها
5,117
امتیازها
23,673
مدال‌ها
14
  • #3
#9

گوشی را که رضا در صورتش فرو کرده بود کمی پایین گرفت و به صفحه‌اش زل زد. نیازی به دقت بیش از حد نبود. در تصویر اول حتی صورت فرد مشخص نبود اما استایل و لباس‌های تنش را می‌شناخت. مهرسا بود. در فاصله‌ی کمی از ساسان ابراهیمی روی صندلی دسته دار دسته‌دار کلاس نشسته بود. بی‌اختیار شروع به ورق زدن تصاویر کرد. با رد شدن هر تصویر، فاصله‌ی بین مهرسا و ساسان کمتر و متقابلا ضربان قلب او هم پایین و پایین‌تر می‌آمد.
- جزوه‌مو تو کلاس فراموش کرده بودم. برگشتم برش دارم که صدای پچ‌پچ از یکی از کلاسا به گوشم خورد... بعدشم که دیگه مشخصه.
به لبخند زیبای مهرسا نگاه کرد که سخاوتمندانه آن را به ساسان هدیه داده بود. با دیدن عکس بعدی قلبش از حرکت ایستاد و صدای ممتد سوت در گوشش پیچید. دست های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : کیمیاگر
عقب
بالا