«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دردهای تدریجی | رویا نظافت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 227
  • بازدیدها 9,085
  • کاربران تگ شده هیچ

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,305
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #11
"گاهی جوری همه‌چیز چنان درست می‌شود که فکرش را هم نمی‌توانی بکنی!
گاهی هم همه‌چیز مثل یک گره چنان به‌هم می‌پیچید که هر کار کنی هم نمی‌شود که نمی‌شود!"
فندق خانم اشک‌هایش را با دست پاک کرد و گفت:
- به جان تنها پسرم، یوسف یکی یه‌دونم قسم می‌خورم که اگه یه درصد؛ فقط یه درصد احتمال می‌دادم که قراره توی این خونه خوشحال و خوشبخت باشی، هیچ‌وقت به رفتنت از اینجا فکرم نمی‌کردم که هیچ، تازه کمکتم می‌کردم که این‌جا یه زندگی خوب و مرفه واسه خودت بسازی. دیگه نمی‌اومدم که خودم با دستای خودم با یکی دست به یکی بشم و همکاری کنم تا از اینجا فراریت بدم دخترم. پس برات عجیب نباشه که دارم این کارو در حقت می‌کنم. من...من سالیان ساله که برای آقا آریا کار می‌کنم. خدا خیرش بده. اگه تو این مدت آقا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,305
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #12
آهی کشید و به تکان دادن سرش به نشانه‌ی «مثبت» اکتفا کرد. فندق خانم با باز و بسته کردن چشمانش فوری اتاق را ترک کرد. با رفتن فندق خانم، یک استرس تمام‌نشدنی و دستپاچگی همیشگی، به جان ماهزر افتاده بود. از بچگی وقتی استرس پیدا می‌کرد، دستپاچه می‌شد و نمی‌دانست چه کار کند‌. مغزش درست کار نمی‌کرد و دستور هیچ کاری را صادر نمی‌کرد حتی دیگر دستور هم نمی‌گرفت. قلبش مثل چند دقیقه‌ی پیش؛ باز هم شروع به کوبشی وحشتناک کرد. نگاهش بین لباس عروس و خودش در تکاپو بود‌. یک لباس عروس پرنسسی بزرگ با بالا تنه‌ای گیپور سفید که گیپورهایش تا گردنش را پوشانده بودند. آستین‌های کلوش گیپوری و دامن پف‌دار. چقدر از سادگی لباس؛ حالش به هم می‌خورد. حس می‌کرد این لباس زیادی ساده است و اصلاً نه به تنش می‌نشیند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,305
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #13
حرف‌های فندق خانم کار خودشان را کرده بودند. حسابی ماهزر را تحت‌تأثیر قرار داده بودند. هرچند خودش هم دل خوشی از اهالی این روستا و خان‌جونش نداشت. این اهالی همان‌هایی بودند که آبرویش را سر هیچ و پوچ برده بودند. به حرف و دروغ یک مشت آدم بیخود گوش داده و گناهش را شسته بودند. خودش زیاد هم علاقه‌ای نداشت بین آن‌ها بماند و ادامه‌ی زندگی‌اش را از سر بگیرد. از این بابت، نهایت تشکر را از آریای بی‌‌عرضه داشت. همان آریایی که خودش همه‌ی این بلاها را سرش آورده بود، خودش باعث رفتن آبروی ماهزر شده بود و در نهایت هم، خودش را نجات داده و ماهزر را بین این همه گرگ تنها گذاشته بود. هر چند اصلاً هیچ رابطه‌ای بینشان نبود که ماهزر را تنها بگذارد یا نگذارد اما او باید می‌ماند و به تمامی این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,305
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #14
امروز با اینکه بیستم مهرماه بود اما ماهزر حس می‌کرد هوا سوز بیشتری را نسبت به سال‌های دیگر دارد. امروز اولین باران پاییزی بود‌ که داشت می‌بارید. عادت داشت دیگر. یک دختری که نه تفریحی داشت و نه جایی می‌رفت و نه مهمانی خاصی شرکت می‌کرد، قطعاً با این چیزها خودش را سرگرم می‌کرد تا روحیه‌ای بگیرد. هر سال اولین روز باران را خودش تنهایی جشن می‌گرفت. یادش افتاد که اولین باران‌های پاییزی، زیر باران به تپه‌ی نزدیک خانه‌شان می‌رفت و برای خودش یک عالمه قدم می‌زد و خوش‌حالی می‌کرد. نفس می‌کشید، فکر می‌کرد و رویابافی می‌کرد. گاهی وقت‌ها دور از چشم همه یک رقص ریزی هم می‌کرد. وقتی خسته می‌شد به خانه برمی‌گشت. بعد از یک عالمه خوشحالی و رقص، ممکن بود سرما بخورد‌ و حسابی تب کند یا حتی خان‌جون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,305
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #15
خان‌جونش به این مدل میوه‌ها علاقه‌ای نداشت ولی خودش جان می‌داد برای زالزالک و گوجه سبز یا همان آلوچه با نمک فراوان. آخ که چه قدر عاشقشان بود!
با ضربه های آرام به روی شیشه‌ی اتاق، به زمان حال برگشت و سریع خودش را جمع و جور کرد. با به یاد آوردن حرف‌های فندق خانم، انگار ته دلش یک چیزی تکان خورد و دوباره دستپاچه‌اش کرد. انگار که از یک خواب بد پریده باشد! او واقعاً داشت دیارش را ترک می‌کرد واین برایش مثل کابوس نا تمام می‌‌ماند‌. یک کابوس وحشتناک و تمام‌نشدنی. نگاهی به لباس عروس افتضاح و بد ترکیب روی زمین انداخت. این سکوت اتاق و لباس عروس پهن شده‌ی وسط اتاق، استرسش را شدیدتر کردند. دوباره با ضربه‌های کوچک، از جا پرید و دستپاچه، به سمت در اتاق رفت. با دیدن فندق خانم که با اشاره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,305
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #16
فوری به سمت پریز برق رفت و لامپی که نور زرد رنگی هم داشت را خاموش کرد. دوباره به پرده‌ی اتاق چنگ انداخت و بیرون را نگاه کرد. فندق‌خانم در تاریکی هوا که توسط چراغ‌های رنگارنگ، کمی روشن شده بود با دست اشاره کرد که ماهزر زودتر خارج شود. در همان حال که داشت اشاره می‌کرد، حواسش هم به همه حا بود. ماهزر سریع پرده را انداخت. نفس عمیقی کشید و در اتاق را با احتیاط هر چه تمام‌تر باز کرد. باد و سرمایی که موقع باز کردن در، صورتش را لمس کرد، سرمای درون بدنش را هم بیدارتر کرد. کم‌کم داشت از سرما می‌لرزید و این را به خوبی میدانست که نود درصدش به‌خاطر استرسی است که الان درونش دست و پا میزد.
دمپایی هایی که جلوی در بودند را سریع پوشید. در را با احتیاط و به آرامی بست و نگاهی به اطراف انداخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,305
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #17
چون کف حیاط پشتی سرتاسر پر از سنگ‌‌ریزه‌های ریز و درشت بود، نیازی به جارو یا شستنش نبود. برای همین در حد تمیز کردن باغچه‌ها و چیدن شاخ و برگ درختان کفاف می‌کرد. اگر در عرض یک روز آن شخصی که تنبیه شده بود؛ به تنهایی نمی‌توانست این کار‌ها را انجام دهد، یک تنبیه دیگر باید به تنبیهش اضافه می‌شد. تنبیه دیگرش این بود که باید علاوه بر کارهای حیاط و تمیزی آن‌ها، داخل عمارت را هم تمیز و مرتب می‌کرد. شب را هم به هیچ عنوان حق استراحت نداشت. باید تا خود صبح؛ همه‌ی کارها انجام می‌شدند و عمارت، اول صبحی تر و تمیز تحویل یعقوب‌خان داده می‌شد. آن وقت بعد از کار کردن حسابی، بعد از تحویل دادن و در نتیجه چک کردن یعقوب‌خان؛ اجازه‌ی یک چُرت دو ساعته به آن شخص داده می‌شد. تازه؛ اگر کارها طبق اصول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,305
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #18
دلش عجیب از نامهربانی‌های این دنیا و روزگار گرفته بود. انگار که هرگز قرار نبود این روزگار، یک‌بار هم که شده، به ساز این دختر بیچاره برقصد. انگار همین روزگار بی مروت باز هم داشت در حق این دختر معصوم نامهربانی‌هایش را تکرار می‌کرد. روزگار نامرد فندق خانم را که زن خیلی مهربانی بود، حالا داشت از ماهزر جدا می‌کرد. این ماهزر به تنهایی و بی‌کسی طلسم شده بود. انگار تا می‌خواست به چیزی عادت کند و با آن زندگی کند، خدا آن را از ماهزر می‌گرفت و به او می‌فهماند که همیشه تنهاست و قرار است تنها بماند.
- فندق خانم...من...بابت همه‌ی این کمک‌هایی...که بهم کردی ازت ممنونم. ان‌شاءالله که یه روزی بتونم... .
گریه؛ دیگر امانش نداد و اشک‌های داغ و گرمش همان‌طور به پهنای صورت سردش فرو ریختند و صورت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,305
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #19
فندق خانم با بغض ماهزر را به خودش فشرد و گفت:
- بختت بلند دختر قشنگم. الهی که آدمای خوب و درستی سر راهت قرار بگیرن مادر. اول به خدا بعد هم به آقا آریا می‌سپرمت. یادت نره از خدا برات بهترین‌ها رو می‌خوام ها! گریه نکن که گریه برای مسافر دلتنگی میاره مادر. برو خدا به همرات. ان‌شاءالله هیچ‌وقت دوباره برنگردی به اینجا مگه اینکه همه‌چی خوب بشه و بخوای واسه دیدن مادر پیرت که من میشم، یه سر بیای.
و به خودش اشاره کرد. واقعاً هم فندق‌ خانم مادری را در حق ماهزر تمام کرده بود. ماهزر اشک‌هایش؛ مجال حرف را از زبانی که قادر به توصیف هیچ چیزی نبود؛ گرفته بودند. نمی‌توانست کوچک‌ترین حرفی بزند. اشک‌هایش خیلی درد داشتند‌ و همین دردشان؛ دهانش را به‌هم بسته بود اما مجبور بود. باید حداقل چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,305
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #20
فندق‌خانم برگشت و کاسه‌ی استیل را که پشت درخت‌های بلند پنهان کرده بود، بیرون آورد و یک قرآن کوچک هم از گردنش که داخل یک کیف کوچک چرمی به دور گردنش انداخته بود را در آورد. با بغض گفت:
- شرایط درست کردن آب و قرآن رو نداشتم واسه همین این کاسه‌ی آب رو از عصر اینجا گذاشتم که یه وقت کسی شک نکنه.‌ راستی ماهزرجان!
ماهزر نگاه اشکی‌اش را به فندق خانم دوخت و منتظر نگاهش کرد.‌
- ببین دختر قشنگم! تو الآن توی سن مناسبی نیستی. ببین مادر! رفتی اونجا؛ مراقب دور و اطرافیانت باش. با هرکسی دوست نشو. با هر دختری صمیمی نشو، تنهایی جایی نرو، با کسی بی‌خبر از آقا آریا نگرد. ببین آقا آریا سر این چیزا خیلی حساسه قربونت برم. ناراحت نشیا. درکم کن مادر‌! زمونه بد زمونه‌ای شده. همه برای ناموس خودشون سگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا