- ارسالیها
- 959
- پسندها
- 4,305
- امتیازها
- 18,373
- مدالها
- 16
- نویسنده موضوع
- #11
"گاهی جوری همهچیز چنان درست میشود که فکرش را هم نمیتوانی بکنی!
گاهی هم همهچیز مثل یک گره چنان بههم میپیچید که هر کار کنی هم نمیشود که نمیشود!"
فندق خانم اشکهایش را با دست پاک کرد و گفت:
- به جان تنها پسرم، یوسف یکی یهدونم قسم میخورم که اگه یه درصد؛ فقط یه درصد احتمال میدادم که قراره توی این خونه خوشحال و خوشبخت باشی، هیچوقت به رفتنت از اینجا فکرم نمیکردم که هیچ، تازه کمکتم میکردم که اینجا یه زندگی خوب و مرفه واسه خودت بسازی. دیگه نمیاومدم که خودم با دستای خودم با یکی دست به یکی بشم و همکاری کنم تا از اینجا فراریت بدم دخترم. پس برات عجیب نباشه که دارم این کارو در حقت میکنم. من...من سالیان ساله که برای آقا آریا کار میکنم. خدا خیرش بده. اگه تو این مدت آقا...
گاهی هم همهچیز مثل یک گره چنان بههم میپیچید که هر کار کنی هم نمیشود که نمیشود!"
فندق خانم اشکهایش را با دست پاک کرد و گفت:
- به جان تنها پسرم، یوسف یکی یهدونم قسم میخورم که اگه یه درصد؛ فقط یه درصد احتمال میدادم که قراره توی این خونه خوشحال و خوشبخت باشی، هیچوقت به رفتنت از اینجا فکرم نمیکردم که هیچ، تازه کمکتم میکردم که اینجا یه زندگی خوب و مرفه واسه خودت بسازی. دیگه نمیاومدم که خودم با دستای خودم با یکی دست به یکی بشم و همکاری کنم تا از اینجا فراریت بدم دخترم. پس برات عجیب نباشه که دارم این کارو در حقت میکنم. من...من سالیان ساله که برای آقا آریا کار میکنم. خدا خیرش بده. اگه تو این مدت آقا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش