متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

نقد همراه نقد همراه رمان محوطه‌ی جریمه‌ی شیدایی |ZariM/توسط شورای نقد

  • نویسنده موضوع N.Karevan❀
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 12
  • بازدیدها 362
  • کاربران تگ شده هیچ

Niyosha22

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
3,019
پسندها
29,662
امتیازها
61,673
مدال‌ها
29
  • #11
#18
آریا هول لبخندی زد و گفت:
- برم اتاقم گوشیو بردارم، ببینم کی بهم زنگ می‌زنه.
شایان دو تا پاش رو توی آغوشش جمع کرد و گفت:
- ولی آریا صدا از آشپز... .
حرفش با خیز برداشتن آریا به سمت اتاقش نصفه و نیمه موند. شایان با تأسف، سرش رو آروم به طرفین تکون داد و گفت:
- ما رو باش ببین دردامونو آوردیم پیش چه آدم شوتی! صدا که از توی آشپزخونه... .
بالا پریدن ابروهای پرپشت موربش رو دیدم و رنگم پرید. تیک عصبیم به سراغم اومد و فکم وحشتناک، به زُق‌زُق کردن افتاد. گوشی رو از توی کیفم درآوردم و فوری خفه‌ش کردم. نفس عمیقی کشیدم، چشم‌هام رو بستم و سرم رو به دیوار تکیه دادم. دمی انجام دادم و با باز کردن چشم‌هام، نشد نفس از سینه‌م خارج بشه و بازدم رو هم انجام بدم. شایان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Niyosha22

Niyosha22

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
3,019
پسندها
29,662
امتیازها
61,673
مدال‌ها
29
  • #12
#19
بغض مگه فقط مال گلو بود؟ مگه فقط گلو می‌تونه بگیره؟ در اون لحظه، دلِ شایان بغضش گرفته بود. توی نگاهش، التماس رو به وضوح می‌دیدم، می‌دونستم چجوری منتظره تا من بگم این یه شوخیه و اصلاً واقعیت نداره. آریا عواقب کارش رو به جون خریده بود و هِی ل**ب می‌گزید و بینیش رو با انگشت شست و اشاره‌ش فشار می‌داد. هیچ کس خیال شکستن این سکوت رو نداشت، بغض توی گلوم داشت خفه‌م می‌کرد. چشم‌های من، بعد از بیست سال و خورده‌ای، یک سال و نیم بود که استراحت طلبیده بودن و باریدن بلد نبودن. توی اون فضای ملتهب، مردمک‌های لرزون من که هر لحظه گوشه‌ای از آشپزخونه رو می‌کاوید، شایان رو کاملاً از صحت گفته‌های آریا مطمئن کرد و اون نگاه دزدیدن من رو،(بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Niyosha22

Niyosha22

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
3,019
پسندها
29,662
امتیازها
61,673
مدال‌ها
29
  • #13
#20
خب، مثل این‌که آریا تصمیمش رو گرفته بود، تصمیمی که من باید قبل‌تر از این‌ها می‌گرفتم. آریا به سمت اتاقش رفت و وارد اتاق شد. از توی اتاق من رو صدا زد:
- یلدا؟
سرم رو بالا آوردم و جواب دادم:
- بله؟
- میای با من که بریم اون خونه و اون کاغذ رو بیاریم؟
دستم رو به سرامیک‌های کفِ مطب گرفتم، بلند شدم و به سمت اتاقش رفتم. در سفید رنگ نصفه باز اتاقش رو فشار دادم و وارد اتاقش شدم. بعد از این‌که سوئیچ ماشینش رو برداشت، سرش رو بالا آورد و گفت:
- یلدا، میای یا نه؟
سرم رو به نشونه‌ی قبول حرفش تکون دادم که گفت:
- پس بزن بریم.
با صدای چرخیدن کلید توی در MDF و ضد سرقت به رنگِ قهوه‌ای روشن، به سمت در برگشتم و یکتا رو دیدم. آریا با لبخند، روبروش ایستاد، لبخندی زد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Niyosha22
عقب
بالا