شبا میریم دوچرخه سواری بعد یه پسر همسایه داریم دوچرخه داره نمیاد با ما فک کنم25اینا سنش باشه میگه کوچولیید نمیام و فلان بعد
یه شب داشتیم دو به دو با هممسابقه میدادیم من رغیب نداشتم و نشستم
داشتم پسر همسایمونو مورد عنایت قرار میدادم که دیدم صدای شلیک خنده یه نفر بلند شده نگاه میکنم میبینم از تو اتاقش همه حرفامو شنیدداره میخنده خیلی خجالت کشیدم
اما بعدش اومد باهامون بازی