متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وانشاتِ به کسی که زنده می‌ماند. | Matin کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع 13.1.20
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 5
  • بازدیدها 562
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

13.1.20

کاربر فعال
سطح
31
 
ارسالی‌ها
1,151
پسندها
21,414
امتیازها
42,073
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #1
نام وانشات: به کسی که زنده می‌ماند.
نام نویسنده: Matin
ژانر: تراژدی
خلاصه:
به کسی که زنده می‌ماند، عنوان نامه‌هایی است که افراد، برای عزیزترین دوست، خانواده و یا معشوقشان قبل از خودکشی به جا میگذارند.
 

13.1.20

کاربر فعال
سطح
31
 
ارسالی‌ها
1,151
پسندها
21,414
امتیازها
42,073
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #2
صدای قدم‌هایش، گوش‌های خودش را هم آزار می‌داد. آرزو داشت، می‌توانست، کفش‌هایش را دربیاورد و با پاهای برهنه، خود را به دستیگره در برساند؛ اما آن فضای تیره و دلمرده این اجازه را به او نمی‌داد. نمی‌خواست به همین زودی خلوت او را بهم بزند. بنابراین راهش را کج کرد و با قدم‌هایی بی‌صدا، سمت تنها پنجره‌ی هال پا تند کرد.
پرده‌های خاکستری و خاکی را کنار زد و مقدار زیادی گرد و غبار به خورد ریه‌هایش داد. انوار طلایی رنگِ خورشید، به ذرات معلق در هوا می‌تابیدند و فضا را روشن می‌کردند. هرچند آن فضا، چه در تاریکی و چه در نور، حالش را بهتر نمی‌کرد. بوی مرگ از تمام دیوارها و اثاثیه‌ی خانه به مشام می‌رسید و نفس کشیدن را سخت می‌کرد.
خودش را روی صندلیِ چوبی و زهوار در رفته‌‌ای انداخت و به آن سکوت مرگبار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

13.1.20

کاربر فعال
سطح
31
 
ارسالی‌ها
1,151
پسندها
21,414
امتیازها
42,073
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #3
در اتاق خواب را با دقت پشت سرش بست و زمزمه کرد:
- من گرسنمه. میشه بری چندتا برگر بگیری؟
سیلویا از روی صندلی بلند شد و با نگرانی، به دختر شکسته‌ی روبه‌رویش نگاه کرد.
- فکر نمی‌کنم تنها گذاشتنت، عاقلانه باشه عزیزم! ما... .
- خواهش می‌کنم!
سیلویا آب دهانش را قورت داد. رد کردن آن خواهش، برایش تنها غیرممکنِ دنیا بود.
سری تکان داد و بعد از فشردن شانه‌ی لیلی از خانه خارج شد.
لیلی، قدمی عقب رفت و روی زمین نشست. به کتابخانه‌ی چوبی تکیه زد و با انگشتانِ لرزانش، پاکت آب خورده را لمس کرد تا شهامت باز کردنش را پیدا کند.
(- برای لیلی، تنها کسی که شاید روزی به اینجا بازگردد.)
نگاه از نوشته‌ی پشت پاکت گرفت و لبه‌اش را پاره کرد. تای کاغذ را باز و با دستانی لرزان به آخرین جملاتی که عزیزترینش برایش به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

13.1.20

کاربر فعال
سطح
31
 
ارسالی‌ها
1,151
پسندها
21,414
امتیازها
42,073
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #4
لیلی، نفس لرزانی کشید. انگار که هر کلمه سنگین‌تر و غیرقابل تحمل‌تر از قبلی می‌شد.
(- لیلی! می‌خواهم کمی از مرگ برات بگویم. با اینکه تا به حال انقدر شفاف تجربه‌اش نکرده‌ام و هر وقت که اتفاق بیافتد، نمیتوانم تجربیاتم را به زبان بیاورم، حس می‌کنم بیشتر از تجربه‌ی زندگی در این سه دهه، راجع بهش می‌دانم. شاید چون این اواخر تمام فکر و ذهنم را به خود اختصاص داده است.
دیروز صبح که از خواب بیدار شدم، یک دسته مو روی بالشم پیدا کردم. قبل از آن که کسی متوجه‌شان شود، آن‌ها را دور ریختم؛ اما خودم که دیده بودم.
قبل از آن که چشم‌هایم تا این حد ضعیف شوند، کتابی راجع به کویر خواندم و فکر‌ می‌کنم که بتوانم مرگ را با او توصیف کنم.
مرگ یعنی، در یک کویر خشک، سرت را بگذاری روی شن‌ها و صدای دریا را بشنوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

13.1.20

کاربر فعال
سطح
31
 
ارسالی‌ها
1,151
پسندها
21,414
امتیازها
42,073
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #5
لیلی برای آرون چه کسی بود؟ دوستی که پایش را فراتر گذاشته و حالا به چشم دیگری به او نگاه می‌کرد؟ کدام عاشقی متوجه سرطان وخیم معشوقه‌اش نمی‌شود؟ کِی کار و مفهوم و معنای کلمه‌ی عشق، به آن‌جا کشیده شده بود؟
اشک‌هایش را پس زد و دوباره به کاغذ کهنه چشم دوخت.
(- شاید اول از همه بخواهی دلیل این نامه‌ی احتمالاً بی‌ثمر را بدانی. می‌خواهم بگویم که لیلی، من این نامه را ننوشتم تا بگویم چرا زندگی‌ام را پایان دادم. نوشتم تا بگویم که چرا مرگ را شروع کردم. چیزی که به زودی اختیارش از من سلب می‌شد و تو مرا می‌شناسی لیلی، مگر نه؟ نه! هیچکس مرا نمی‌شناسد لیلی، حتی خودم!
امروز هوا بارانی‌ست و از دو آسمانِ تیره‌ی من هم باران می‌بارد. با این تفاوت که بعد از کنار رفتن ابرها، هیچ خورشیدی در چشمانِ من طلوع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

13.1.20

کاربر فعال
سطح
31
 
ارسالی‌ها
1,151
پسندها
21,414
امتیازها
42,073
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #6
اقرار می‌کنم که تمامِ مدت می‌دانستم که آن‌ها گوش نمی‌دهند چه می‌گویم؛ اما به حرف زدن ادامه دادم؛ زیرا دروغ قشنگم، با چیزی به اسم عادت ترکیب شد و سمی مهلک برایم ساخت که بی‌نهایت گوارا بود.
از مطب بیرون آمدم و فهمیدم، فقط دو ماه در دستانم باقی مانده است. زمان کمی که بالاخره می‌توانستم خودم را بشناسم؛ اما داشتم تنها چیزی که مالکش خودم بودم را، از دست می‌دادم.
اشک‌هایم بند نمی‌آمد و مانند ترسوها، فراموشی طلب کردم، حسرت کشیدم و آرزو کردم که ای کاش هیچ‌وقت زمان مرگم را نمی‌فهمیدم.
حقیقت همیشه برایم ترسناک بوده لیلی؛ زیرا از شیرین بودنش ناامید شدم و می‌دانستم که کلماتِ حقیقت و آسودگی برای من کنار هم قرار نگرفته‌اند.
حقیقت اینکه تنها هستم، اینکه جسدم دیر پیدا می‌شود، اینکه دستانم می‌لرزند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا