همه عجله دارند، مردم به معنایی در زندگیشان نرسیدهاند، به همین دلیل پیوسته شتاب دارند که آن را بیابند ...
به فکر اتومبیل بعدی، خانه بعدی و شغل بعدی هستند؛ بعد میبینند که اینها مقولاتی تهی و بی معنا هستند، از این رو به دویدن ادامه میدهند ...
سرانجام قفس از پرنده پرید،
قفس از مدارایِ پرنده
خسته شده بود.
قفس به پرندهٔ سر به راه گفت:
بیقفل و بیکلید هم میتوان
به آب و به دانه ، به دریا رسید،
پس به آواز درآ... دوستِ من
بیملال و بیمبادا
مثلِ من بشکن،
اما از ایوانِ این گورِ زندهْخوار بگریز،
بگریز و به رقص درآ
هرچند همچنان بر دار،
اما دریاوار... دریاوار !