متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

نقد همراه نقد همراه رمان تار بی‌صوت | Freely‌‌ / توسط شورای نقد

  • نویسنده موضوع N.Karevan❀
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 8
  • بازدیدها 212
  • کاربران تگ شده هیچ

N.Karevan❀

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
598
پسندها
15,450
امتیازها
35,373
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #1
~بسم رب النور~

IMG_20210302_234904_390.jpg


با سلام خدمت نویسنده محترم!
«نقد همچون آیینه‌ی نگرش ماست، بنگرید آیینه‌ی وجودیت را»
رمان «تار بی‌صوت» پس از خواندن تمامی پست‌ها، بر اساس تعداد پست‌های صلاح دیده شده توسط مدیر مربوط، توسط شورای انجمن یک رمان، بر اساس اصول و پیشنهاداتی برای درخشیدن شما نویسنده عزیز نقد گردیده است.
لطفا کمی صبر کنید تا تعداد پست مشخصی از رمان شما نقد همراه شود و داخل تاپیک قرار گیرند.
پس از مطالعه نقدها، موظف هستید رمان خود را ویرایش کنید.
اگر سوالی در زمینه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : N.Karevan❀

Maryam.Shakibaei

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
266
پسندها
6,000
امتیازها
21,263
مدال‌ها
14
سن
21
  • #2
نقد همراه رمان تار بی‌صوت
منتقد: Maryam.Shakibaei Maryam.shakibaei
نویسنده: FATEME078❁ Freely


پارت #5

پوست صورتش چون لبو سرخ بود و لب‌هایش سرخ‌تر. {در این قسمت توصیف ظاهر چکاوک به خوبی بیان شده بود.} چکاد به انتظارش پایان داد و گفت می‌آید به دنبالش. خوشحال بود که بالأخره می‌تواند او را ببیند! اویی که از دور برایش نقش پدر و برادر نداشته‌اش را ایفا کرده بود.
چکاد را در ذهنش شاهزاده رویاهایش تجسم کرده بود و چه حیف، او برازنده این شاهزاده نبود!
ساک شطرنجی سرخ و سفیدش را از ترس آن‌که کسی بیاید و از کنارش بردارد، روی ران پایش گذاشت.
گره روسری زرشکی‌اش را محکم کرد...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maryam.Shakibaei

Maryam.Shakibaei

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
266
پسندها
6,000
امتیازها
21,263
مدال‌ها
14
سن
21
  • #3
پارت #6
چکاوک بیشتر به خود لرزید. فکر اینجایش را نکرده بود که مجبور شود با او به خانه‌اش برود! خیال می‌کرد چکاد او را به مسافرخانه یا هتلی مجلل ببرد! {حالت و لحن می‌تواند ذکر شود. مثلا: سر به زیر انداخت و با سادگی تمام لب زد.}
- آخه خوبیت نداره! دایی جانم بفهمه شب رو تو خونه‌ی یه پسر غریبه صبح کردم، من رو می‌کشه!
چکاد سر خم کرد تا بیشتر در جانِ دخترک ترس بریزد. {در توصیف ظواهر خوب عمل کردید اما می‌توانید با بولد کردن جرئیات منحصر به فرد در چهره‌ی کاراکترها ظاهر آنها را ماندگارتر کنید.}
- چکاوک تو قراره خواننده شی و هر روز با کلی مرد...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maryam.Shakibaei

Maryam.Shakibaei

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
266
پسندها
6,000
امتیازها
21,263
مدال‌ها
14
سن
21
  • #4
پارت #7
چکاد هم لب به خنده گشود. چکاوک ترسش کمی ریخته بود اما همچنان صدایش می‌لرزید. هنوز نمی‌توانست باور کند که این جوان کم‌ سن و سال همانی باشد که هر شب با او‌ گرمِ گفت‌وگو بود!
از پنجره، بیرون را تماشا می‌کرد. انگار به جهانِ دیگری پا گذاشته بود.
- الو همایون! چطوری داداش؟ ببین من با ماشین بابام اومدم دنبال دوست‌دخترم! یه لطفی کن دوباره کلید خونه قدیمی بابابزرگ تو {بابابزرگت رو} برام بگیر! یه نیم ساعت دیگه دم خونه‌تونم.
شخص پشت خط، چیزی گفت که او با صدای بلندی خندید.
- نه حاجی این‌دفعه حواسم هست گندش درنیاد! دیگه باتجربه شدم! و این یکی هم فرق داره! [ آرام گفت تا صدایش به گوش‌های چکاوک نرسد.] حسابی پخمه‌اس! اصلاً تو هم بیا. یه...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maryam.Shakibaei

Maryam.Shakibaei

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
266
پسندها
6,000
امتیازها
21,263
مدال‌ها
14
سن
21
  • #5
پارت #8

با صدای زنگ تلفن‌همراه چکاوک، هر دو هراسان به صفحه‌اش خیره شدند.
- وای بدبخت شدم...دایی جانمه! حتماً مامانم خبرش کرده.
چکاد لب زیرینش را اسیر دندان‌هایش کرد. عصبی تلفن‌همراه چکاوک را گرفت و خاموشش کرد. سپس در مقابل چشم‌های متعجب چکاوک، سیمکارتش را درآورد و از پنجره بیرون انداخت. با لبخندی به ظاهر مهربانانه رو به چکاوک کرد.
- دیگه نیاز نیست نگران باشی عشقم! تو و صدات دیگه آزادید! حالا می‌تونی خودت رو به همه نشون بدی! دیگه میشی خانوم خودت!
چکاوک به چراغ قرمز خیره شد و بغضش گرفت.
- ولی آخه...مامان ملوک بدونِ من سکته می‌کنه! چکاد، من خیلی احمقم که اومدم تهران، نه؟ آخ خدا لعنتت کنه چکاوک که همه پل‌های پشت‌سرت رو خراب کردی!
چکاد نه دلش می‌سوخت و نه گوش به حرف‌های دختر...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maryam.Shakibaei

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • #6
به نام خدا
نقد همراه رمان تار بی‌صوت
نویسنده: FATEME078❁ Freely
منتقد: Violinist cat❁ Zahra.rezai

پست یازدهم

مژگان بلندش خیس شده بودند و گونه‌هایش [این‌جا پتانسیل توصیف ظواهر داره. می‌تونید بنویسید: گونه‌های استخوانی‌| فربه‌اش خیس‌تر] خیس‌تر. دلش می‌خواست تمام این‌ها یک کابوس باشد. آرزو می‌کرد کاش هیچ‌وقت در گروهی که چکاد در آن حضور داشت، عضو نمی‌شد! و کاش واقعاً دنیا تمام می‌شد، همان‌جا. تا بیش از این آسیب نبیند جسم و روحش! بازوانش [در این‌جا هم می‌تونید توصیف ظواهر افزوده کنید، به این صورت: بازوان لاغر| فربه‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • #7
پست دوازدهم
***​
« هر دلی که می‌شکند، هر لبخندی که تبدیل به گریه می‌شود، در آخر یک‌ نفر باید تقاصش را پس بدهد و می‌دهد!»
دیگر روشنایی را نمی‌دید. دیگر هیچ‌چیز را نمی‌دید. هم لب‌هایش خاموش شده بودند و هم چشم‌هایش و هم قلبش. سیاهِ سیاه شده بود اوی سفید و پاک! مانند دیوانگان خود را در حصار دستانش [پیشنهاد می‌کنم برای کامل‌تر شدن توصیف ظواهر این جمله رو این‌چنین نگارش کنید: خود را در حصار دستان لاغر| فربه‌اش و دیوار قرار می‌داد و اشک... .] و دیوار قرار می‌داد و اشک...تنها غذای لب‌هایش شده بود. یک هفته در این اتاق تاریک با حشراتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • #8
پست سیزدهم
آشوب شد وجودش. آن سرباز آشنا در اتاق را دوباره بسته بود تا کسی گذرش به آن‌جا نیافتد. حال با ساک پیدا آشوب شد وجودش. [این جمله از دید نگارش کمی نادرسته. پیشنهاد می‌کنم این‌چنین نگارشش کنید: حال با ساک پیداشده آشوب شد وجودش.] آن سرباز آشنا در [چوبی| فلزی] اتاق را دوباره بسته بود تا کسی گذرش به آن‌جا نیافتد. حال با ساک پیدا شده چه باید می‌کرد؟ می‌فهمیدند دختری هنوز این‌جاست!
پدر همایون نگاهی گذرا به ساک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • #9
پست چهاردهم
اشک می‌ریخت و اشک‌هایش هم ناتوان از گرم کردن آن صورت منجمد شده‌اش بودند!
دلش تنگ مادرش شده بود و حتی دایی‌ جانش! کاش می‌دانست آن‌ها الان در چه وضعیتی هستند. با مادرش از چکاد نگفته بود، تنها گفته بود شخصی از صدای او تعریف کرده!
همیشه در بدترین زمان‌هایش آواز می‌خواند و حالا این توانایی هم از او گرفته شده بود. سرش را به درب خاکستری خانه تکیه داد و پاهایش توانِ نگه‌داری از بالاتنه سنگین شده‌اش را نداشتند و روی زمین سُر خوردند. بخت او به این خانه منحوس گره خورده بود، انگار!
رعد و برق زد و قلبش از کار افتاد! تارهای بی‌صوت شده‌اش دیگر حرفی هم برای گفتن نداشتند! چشم‌هایش [[COLOR=rgb(84, 172...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Violinist cat❁
عقب
بالا