زاندازه بیرون تشنه ام ، ساقی بیار آن آب را / اوّل مرا سیراب کن ، وآنگه بده اصحاب را
من نیز چشم از خواب خوش برمی نکردم پیش از این / روز فراق دوستان ، شب خوش بگفتم خواب را
هر پارسا را کان صنم در پیشِ مسجد بُگذرد / چشمش بر ابرو افکَند ، باطل کند محراب را
من صیدِ وحشی نیستم در بندِ جانِ خویشتن / گر وی به تیرم می زند ، اِستاده ام نُشّاب را
مقدار یار هم نَفَس چون من نداند هیچ کس / ماهی که بر خشک اوفتد ، قیمت بداند آب را
وقتی در آبی تا میان ، دستی و پایی می زدم / اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را
امروز حالا غرقه ام ، تا با کناری اوفتم / آنگه حکایت گویمت درد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.