نقد همراه نقد همراه رمان تا کی انتظار | Yaldabanoo / توسط شورای نقد

  • نویسنده موضوع N.Karevan❀
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 12
  • بازدیدها 291
  • کاربران تگ شده هیچ

Lili.Da

معلم زبان + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/20
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
28,802
امتیازها
53,071
مدال‌ها
22
سن
23
سطح
28
 
  • مدیر
  • #11
#پارت_بیست_هفت

ماشگانا لبخندِ کشیده‌ای زد و دندان‌های مصنوعی‌اش پدیدار گشت.

توصیفت عالی بود آفرین.

- معلومه که برای دخترای قشنگم اُملت درست می‌کنم! فقط سریع برید بخورید تا سر و کله‌ی خانم مدیر پیدا نشده.
سینی پلاستیکی صبحانه را از روی میزِ گردِ سالن برداشت و با تعظیم کوتاهی راه جای همیشگی‌شان، که گوشه‌ی پنجره‌ی بزرگ اتاقک بی‌روح قرار داشت؛ در پیش گرفت. روی صندلی پایه فلزی‌اش نشست؛ که صدای قیژ مانندی از آن بلند شد. سینی را به آهستگی روی میزِ پهن گذاشت و دست به سینه، به دخترها که با اشتها به اُملت نگاه می‌کردند، خیره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Lili.Da

Lili.Da

معلم زبان + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/20
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
28,802
امتیازها
53,071
مدال‌ها
22
سن
23
سطح
28
 
  • مدیر
  • #12
#پارت_بیست_هشت

دستِ پنبه‌ای سیلا را در دستش گرفته و خیره مانده بود به سرخی نامحسوسش. سر بالا آورد و با نگاه مصرانه‌ای، خیره در چشمان جنگل‌نشانش شد. واقعاً می‌رفتند؟ دست‌هایش را بالا آورد و سخت در آغوش کشیدتش. سیلا، دست‌هایش را دور گردنش حلقه کرد و دمِ عمیقی گرفت. نمی‌دانست! بی‌خبر ماند از قطره اشکِ بازیگوشی که روی گونه‌های سرخِ شناز سر خورد. با فشاری که به کمرش آورده شد؛ خم به ابرو آورد و غرولند کرد:
توصیفات چهره اینجا عالی بود. چشمان جنگل نشانو سرخی نامحسوس...
ولی داستان گنگه یهو بعد ناهار خوردن پرش به اینجا که دارند خداحافظی می‌کنند.
حداقل باید توی توصیفات جای بدید که چقدر از اون موقع گذشته. مثلا هنوز صبحه یا ظهره یا شبه.

- باشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Lili.Da

Lili.Da

معلم زبان + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
31/7/20
ارسالی‌ها
1,328
پسندها
28,802
امتیازها
53,071
مدال‌ها
22
سن
23
سطح
28
 
  • مدیر
  • #13
#پارت_بیست_نه

بی‌اختیار، دوباره در آغوش شناز و سارین بودند. در آغوش خواهرانی که در کنارِ هم تلخ و شیرین زندگی را چشیده بودند. قطره‌ شبنمِ کوچکی از چشمِ سارین جاری شد، لغزید و خود را تا روی گردنش کشاند. جدایی سخت است! سیلا، درماندگی خواهرِ عزیزتر از جانش را دید و قلبش به درد آمد. بغضش گرفت ولی گریه نکرد. سر بالا آورد و با ابروهایی در هم گره خورده، بازویش را محکم به سارین کوبید.
صدایش را بلند کرد و گفت؟ اعتراض امیز گفت؟
- دختر چرا گریه می‌کنی؟ بچّه شدی مگه؟
سارین، خود را از خواهرانش جدا کرد و چهره‌ی تک‌تکشان را از نظر گذراند.
با بغض گفت؟ ارام گفت؟ تند گفت؟
- مگه فقط بچّه‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Lili.Da
عقب
بالا