نقد همراه نقد همراهِ رمانِ وداد آل | سمیه رضایی(گندم) / توسط شورای نقد

  • نویسنده موضوع Niyosha22
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 7
  • بازدیدها 195
  • کاربران تگ شده هیچ

Niyosha22

مدیر بازنشسته + نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/9/19
ارسالی‌ها
3,078
پسندها
29,711
امتیازها
61,673
مدال‌ها
29
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
~بسم رب النور~

IMG_20210302_234904_390.jpg


با سلام خدمت نویسنده محترم!
«نقد همچون آیینه‌ی نگرش ماست، بنگرید آیینه‌ی وجودیت را»
رمان «وداد آل» پس از خواندن تمامی پست‌ها، بر اساس تعداد پست‌های صلاح دیده شده توسط مدیر مربوط، توسط شورای انجمن یک رمان، بر اساس اصول و پیشنهاداتی برای درخشیدن شما نویسنده عزیز نقد گردیده است.
لطفا کمی صبر کنید تا تعداد پست مشخصی از رمان شما نقد همراه شود و داخل تاپیک قرار گیرند.
پس از مطالعه نقدها، موظف هستید رمان خود را ویرایش کنید.
اگر سوالی در زمینه رمان‌نویسی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Niyosha22

Najva❁

نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
1/4/17
ارسالی‌ها
3,271
پسندها
36,651
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
سن
21
سطح
33
 
  • #2
پست شماره سه:

سلیمه همان‌طور که از دقایقی قبل (،) نگاه خریدارانه‌اش را به او داده بود، دست بالای خالِ لب گذاشت و همان وقت (،) آوای آهنگین هلهله‌اش اتاق کوچک را پر کرد.
- لی‌لی‌لی‌لی...
امینه برخاست و لبه‌ی دامن بلندش موج افتاد. راه که می‌رفت تن گوشتینش بود که لرز می‌گرفت و پولک‌‌های لباسش چرخ می‌‌زد. (توصیف ظاهر این قسمت، زیبا و ملموس می‌باشد اگرچه، ذکر رنگ‌ها نیز به واضح بودن آن کمک شایانی می‌نمود.)
با دو گام بلند آیینه‌ی طرح خورشید را از روی طاقچه‌ برداشت و وقت نشستن (،) به دستان حنا بسته‌ی حنانه سپرد.
- بیو ببین، ببین چه قشنگ شدی دختر!
گفت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Najva❁
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] @Ayjanam

Najva❁

نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
1/4/17
ارسالی‌ها
3,271
پسندها
36,651
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
سن
21
سطح
33
 
  • #3
پست شماره چهار:

ماشین که متوقف شد، سر پایین افتاده‌ی حنانه هم بالا آمد، (؛) آن‌قدر که نگاهش از پشت آن توری سفید (،) بند سیاهی چشمان سلیم شد. نگاهش عمق گرفت و سلیم با آن دشداشه‌ی سفید و چپیه‌ی عربی در نظرش مردانه‌‌تر از هر وقت دیگری آمد.
- دِ نشد خانم‌ خانم‌ها! قرار نشد ای‌جور چشم بدوزی و سلیم بی‌نوا رو هوایی کنی! ای‌جور باشه الان که اومدُم، بَست تو زنونه می‌شینُم و از کنارت جم نمی‌خورُم...
نمکین خندید و نگاهش را به سرخی رزهای داخل دستش داد. خانه‌ی دلش چراغانی بود...
همان وقت در آن سوی دروازه، حیاط آذین شده‌ی شریف در تب و تاب بود. میهمانان می‌آمدند. پذیرایی از سادات مجلس شروع شده و بوی پلوی عروسی کم‌کمک مشام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Najva❁

Najva❁

نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
1/4/17
ارسالی‌ها
3,271
پسندها
36,651
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
سن
21
سطح
33
 
  • #4
پست شماره پنج:

حنانه با آن زلفان خرمایی رنگ و آن چشمان آهووَش به پریان قصه‌ها بی شباهت نبود. بی‌آنکه بداند پیچ و تاب موهایش دل می‌بُرد و سرخی لب‌هایش نفس‌ به شماره می‌انداخت (توصیفات مناسب و البته زیبایی در این‌جا به کار رفته بود.) و سلیم سراپا چشم بود برای نو عروسی که انتظار خانه آوردنش را از مدت‌ها پیش کشیده بود. (جمله در این‌جا کمی طولانی بود که البته با توجه به نثر نویسنده آن‌چنان به چشم نمی‌آمد.)
در میانه‌ی اتاق، حلقه‌ای از زنان و دختران تشکیل شده بود. هم نوایی‌اشان به وقت سر دادن آوازی محلی و صدای کوفتن هماهنگ دست‌هایشان به یکدیگر اتاق نسبتا بزرگ را پر کرده بود.
دود اسپدِ دانه‌دانه ننشسته بود. سینی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Najva❁

Najva❁

نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
1/4/17
ارسالی‌ها
3,271
پسندها
36,651
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
سن
21
سطح
33
 
  • #5
پست شماره شش:

کمی آن‌سو‌تر، پای نخل میان حیاط چال افتاده بود. دود... ناله‌های رو به افول...بوی گس گز خوردگی... اشیاء، اعضاء و جوارحی غلتان در سرخی خونی که تشخیصشان از هم با چشم ممکن نبود...
شیون... فریاد... خون و باز هم خون...
(یک بند کوتاه از جملاتی که تقریبا آهنگین به دنبال هم می‌آمدند. بسیار دلنشین!)

***


شلوغ بود! هر چند دقیقه یکی را (در چه حالی و چه کسانی؟) می‌آوردند. پیرزنی با هول و هراس نوه‌ی پسری‌اش را روی دستانش آورده بود اما در تمام مسیر ندانسته بود که تن سرد پسرک گویای پایان زود هنگام اوست!
صدای ناله و شیون از محوطه‌ی کوچک بیمارستان به گوش می‌رسید و اخبار شهر بود که لحظه به لحظه [COLOR=rgb(209...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Najva❁

Taranom.Zamani

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
24/11/20
ارسالی‌ها
250
پسندها
1,817
امتیازها
12,063
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • #6
پست #۱۱
غافل از آنکه (آن‌که) کمی دورتر از آن‌ها، زیر سایه‌بان (سایبان) دکه‌ی روزنامه فروشیِ آن سوی خیابان، عامر بود که وقت گیراندن سیگار، چشمانش را به ورودی بیمارستان دوخته بود!
آخرین کام را گرفت و وقتی فیلترش را زیر پاشنه سابید، پیکانش را دور زد! (در این‌جا احتیاجی به استفاده از علامت تعجب نیست، علامت تعجب هنگامی استفاده می‌شود که اتفاقی که روی داده سرشار از احساسات یا...باشد.) پشت فرمان که می‌نشست نگاهش به ساختمان بیمارستان تنگ بود.
دور شد. شیشه را تا انتها پایین داد و هوای همیشه دم کرده‌ی شهر را به ریه کشید. به فرعی که پیچید سیگار بعدی را هم از پاکت جدا کرد. آن را که میان لب گذاشت، فندک که کشید، اولین کام را که گرفت و دود اتاقک پیکان تازه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taranom.Zamani

میم.ژوپیتر

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
14/1/21
ارسالی‌ها
246
پسندها
2,869
امتیازها
13,613
مدال‌ها
13
سطح
11
 
  • #7
پست 21
نویسنده: سمیه رضایی(گندم) سمیه رضایی(گندم)
به خیابان که رسید هنوز ماشین گیر نیامده بود.
بزرگ خانم با پر شیله‌اش تند و تند عرق از شقیقه‌ها می‌گرفت و زیر سایه‌ی دستش چشم می‌چرخاند. نبود! حتی به قدر یک آدم که به زور جاگیرش کنند. تا چشم کار می‌کرد آدمِ پیاده رو بود و ماشین‌هایی که از زور جمعیت هن و هنشان در آمده بود.
نیل نزدیک شد. بزرگ خانم که دیدش به حرف آمد.
- نیست... نیست...
لب جوب، زیر سایه‌ی درختی نشست.
- پیاده می‌ریم خو.
پیش آمد.
- با ئی ای پاها؟! همی‌جوری‌ام زیادی ازشون کار کشیدی.
دستش را سایه‌بان چشمانش کرد تا قامت بلند بزرگ خانم را خوب ببیند.
- چاره نداریم عزیز.
گفت و عصا به زمین فشرد تا بلند شود. قد راست کرد. یک قدم بیشتر نیامده بود که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

میم.ژوپیتر

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
14/1/21
ارسالی‌ها
246
پسندها
2,869
امتیازها
13,613
مدال‌ها
13
سطح
11
 
  • #8
پست 22
نیل گردن کشید.
- یعنی چی که رفته؟ خوب ببین، حتمی همین دور و براست.
مرد سری جنباند‌. توصیفات بیشتری اضافه کنید
- همیشه همیجا بود‌ن. دوتا با هم. اما نیستن!
چشمانش را تنگ کرد و از میان مژه‌های به هم نزدیک شده‌اش افق را دید زد.
- دیر رسیدیم‌. اونام نموندن!
وقتی دور می‌زد بلندتر گفت:
- عجلتونه با ئی ماشینایی که او طرفی میرن برید. شاید تو راه بشون رسیدید‌.
توصیفات مکان نیست چرا؟ کجا رسیدن دقیقا؟ اطراف چیه؟ چطوریه؟ هوا چطوره؟ برهوته یا روستایی چیزی؟
***
در ادامه ی پست 22 تنها نیاز به توصیفات بیشتری از مکان، احساسات و حالات است.

پست 23
چند قدم بعدی را تند‌تر گرفت. کنار وانت گل آلودِ آماده‌ی رفتن ماند.
- چه خبر شده؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا