کنار شومینه نشسته بودم...پاهام و بغل کردم و زیرلب زمزمه کنان گفتم:
- تو مثل التماس من میمونی که یک شب روی شونههاش چکیدم! سرم گرم نوازش های اون بود که خوابم برد و کوچش رو ندیدم... حالا من موندم و یه کنج خلوت!
و آروم گریه کردم... دلم پر بود، تا خرخره بغض بودم انگار و دلم عاری از خوشی داشت ادامه میداد به زار زدن...
میدونی؟ من خیلی هم محکم نیستم، مشتت رو که جلو روم ببینم میشکنم و این شکست مدتها طول میکشه تا ترمیم بشه، ولی بدون بد زدی و بد شکوندی منِ شکسته رو!
[حالا من موندم و یه کنج خلــوت...]