نقد همراه نقد همراه رمان یک جفت چشم درخشان | sahel salehzadeh / توسط شورای نقد

  • نویسنده موضوع Niyosha22
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 3
  • بازدیدها 235
  • کاربران تگ شده هیچ

Niyosha22

مدیر بازنشسته + نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/9/19
ارسالی‌ها
3,078
پسندها
29,711
امتیازها
61,673
مدال‌ها
29
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
~بسم رب النور~

IMG_20210302_234904_390.jpg


با سلام خدمت نویسنده محترم!
«نقد همچون آیینه‌ی نگرش ماست، بنگرید آیینه‌ی وجودیت را»
رمان «یک جفت چشم درخشان» پس از خواندن تمامی پست‌ها، بر اساس تعداد پست‌های صلاح دیده شده توسط مدیر مربوط، توسط شورای انجمن یک رمان، بر اساس اصول و پیشنهاداتی برای درخشیدن شما نویسنده عزیز نقد گردیده است.
لطفا کمی صبر کنید تا تعداد پست مشخصی از رمان شما نقد همراه شود و داخل تاپیک قرار گیرند.
پس از مطالعه نقدها، موظف هستید رمان خود را ویرایش کنید.
اگر سوالی در زمینه رمان‌نویسی و چگونگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Niyosha22

-No Voice

نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/6/19
ارسالی‌ها
1,251
پسندها
66,871
امتیازها
60,573
مدال‌ها
28
سن
20
سطح
43
 
  • #2
پارت۴:

***
فرودگاه پاریس_فرانسه (۲سال قبل)
سام در حالی که سراسیمگی و اضطراب از نگاهش می‌بارید؛ میون مسافران(مسافرهای) تازه از راه رسیده جستجو می‌کرد.( اینجا می‌تونی با صحنه‌پردازی و توصیفاتت به تصویرسازی مخاطب رنگ و بوی بهتری بدی. مثلا از شلوغی اون قسمت بگی یا از حس و حالش و...) دیگه داشت ناامید می‌شد؛ که ناگهان، نگاهش به دختری که به تازگی از هواپیما خارج شده بود(این قسمت این حس رو میده که دختره رو همین ک داره از پله‌های هواپیما پایین میاد دیده که خب قاعدتا یه فاصله‌ای هست بینشون و حتی حین ورود ب سالن هم دید خاصی به افراد نیست. می‌تونی به جاش بگی دختری که به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : -No Voice

میم.ژوپیتر

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
14/1/21
ارسالی‌ها
246
پسندها
2,869
امتیازها
13,613
مدال‌ها
13
سطح
11
 
  • #3
پارت هشت
سام: خیلی خب، تموم ماجرا همین بود. فکر کنم دیگه سوالی برات باقی نذاشتم؛ حالا می‌تونی بری و به قرارت برسی و اینو یادت نره تو امروز فرشته‌ی نجات من شدی و آبرومو خریدی.
با من دست داد و خداحافظی کرد. منم بدون اینکه حتی یک کلمه به زبان بیارم فقط نگاش کردم و تا رسیدنش پیش دوستاش، با نگاهم تعقیبش کردم و منتظر موندم!
سام پیش دوستاش برگشت و با لحنی مأیوس کننده گفت:
- سراب خیلی دوست داشت بیشتر پیشتون بمونه اما چون قرار خیلی مهمی داشت دیگه بیشتر از این نمی‌تونست بمونه.
سپیده زد زیر خنده و بقیه هم همراهیش کردن و گفت:
- آخی برادر نازنینم، نمی‌دونم چرا همش حس می‌کنم تو بازم داری دروغ میگی.
اینجا توصیفاتی اضافه کنید از اینکه فاصله چقدر هست؟ سام چقدر از سراب دور شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Maryam.Shakibaei

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/7/20
ارسالی‌ها
266
پسندها
5,994
امتیازها
21,263
مدال‌ها
14
سن
21
سطح
12
 
  • #4
#prt12
چند روزی گذشت و بلاخره شب [بهتر است برای جلوگیری از ابهام بگویید: شبِ موعود] فرا رسید؛ همون شب جادویی و اسرار آمیز. بی‌اراده، انگار که کششی درونی من رو به سمت تالار بزرگ شهر دعوت می‌کرد، خودم رو برای رفتن به شو آماده می‌کردم. نمی‌دونستم قراره با چه چیزی روبرو [رو به رو] بشم، فقط می‌خواستم هرچه زودتر خودم رو به شو برسونم.
با عجله از هتل بیرون زدم و سوار تاکسی شدم. تا رسیدنم به تالار، دلهره‌ی عجیبی سراسر وجودمو دربر گرفته بود. [خب در اینجا جای خالیِ توصیفات مکان، ظواهر و حالات خیلی احساس می‌شود. بهتر است کمی به هرکدام بپردازید. مثلا: نیم‌بوت‌های بنفشم رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maryam.Shakibaei

موضوعات مشابه

عقب
بالا