روزی روزگاری خدا یه مشت خاک از بهشت برداشت تا باهاش موجودی رو خلق کنه...
حس میکرد که باید موجود خاصی باشه .
بنابراین چشم هایی بهش داد از جنس معصومیت ، بدنی از جنس مقاوت و لبخندی از جنس عشق و محبت .
از همه مهم تر قلبی رو در سینه اش قرار داد که عشق هیچکس رو ازش دریغ نکنه و کینه هیچکس رو توش قرار نده !
و در آخر حنجره ای از بهشت بهش هدیه کرد...
صدایی که با شنیدنش بچه گریان آرام و آدم بی قرار حس آرامش میگیره...
وقتی توی دگو پا به این دنیا گذاشت تا سالها آدمها رو نمیشناخت و فکر میکرد همه مثل خودش پاک و معصومن برای همین بیشتر میخندید بیشتر شیطنت میکرد و بیشتر با آدما گرم میگرفت و زود اعتماد میکرد و زود میبخشید. وقتی به سئول اومد و با ذات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.