- نویسنده موضوع
- #1
خب خب
سریع میریم سر اصل مطلب!
خدا داشت زمین رو نگاه میکرد، یهویی حس کرد یچیزی کمه! چی؟!!
یه گاو!
چون یه خری رو زمین بود، هیچ دوستی نداشت و هیچکی هم به دوستی نمیپذیرفتش!
خدا این گاو کوچولو رو از پنجره آسمون پرت کرد پایین و افتاد کنار همین خر کوچولو... .
خر کوچولو به سپاس لطف خداوند و مهربونیش از گاو مثل خواهر خودش مراقب کرد و هردوتاشون بزرگ شدند و بهترین دوستای هم بودند...تا روزی که خر حالش بد شد...خیلی خیلی بد...همه فراموشش کردن اما گاو همیشه بهش سر میزد و مراقبش بود...اما خر که خیلی حالش بد بود باهاش همش میجنگید و گاو ناراحت میشد از دستش... .
کمکم از هم دور شدند و خر وقتی ک...
سریع میریم سر اصل مطلب!
خدا داشت زمین رو نگاه میکرد، یهویی حس کرد یچیزی کمه! چی؟!!
یه گاو!
چون یه خری رو زمین بود، هیچ دوستی نداشت و هیچکی هم به دوستی نمیپذیرفتش!
خدا این گاو کوچولو رو از پنجره آسمون پرت کرد پایین و افتاد کنار همین خر کوچولو... .
خر کوچولو به سپاس لطف خداوند و مهربونیش از گاو مثل خواهر خودش مراقب کرد و هردوتاشون بزرگ شدند و بهترین دوستای هم بودند...تا روزی که خر حالش بد شد...خیلی خیلی بد...همه فراموشش کردن اما گاو همیشه بهش سر میزد و مراقبش بود...اما خر که خیلی حالش بد بود باهاش همش میجنگید و گاو ناراحت میشد از دستش... .
کمکم از هم دور شدند و خر وقتی ک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.