دلم میخواد یه تبریک مفصل بگم؛ اما خب یکم تکراری میشه.
اینکه چجوری و کجا آشنا شدیم، رفاقتمون کی محکم شد و خودت بهتر از من میدونی.
نوزده سال پیش
ماه دوم از روز بیست و هشتم یه نینی ملوس به دنیا اومد که سه تن لپ داشت. این نینی بزرگ و بزرگتر شد؛ اما لپاش هنو سرجاش مونده بودن...
این لپو خانم که از قضا خیلی مهربون و فضول بود با یه دختره آشنا شد که معروف شده بود به ژنرال
ژنرال قصه ما که عاش لپ بود، وقتی این نینیِ فضول و گوگولی مگولی و دید دلش براش ضعف رفت و یک دل نه صد دل عاشق اون لپاش شد
اما دستش بهش نمیرسید تا از خجالت اون لپا...