- ارسالیها
- 20
- پسندها
- 966
- امتیازها
- 6,190
- مدالها
- 7
- نویسنده موضوع
- #11
زمان نمیگذشت و نبات با چشمانش به جان ساعت افتاده بود، بیدرنگ بلند شد و درحالی که لباس پسر را وجب به وجب از نظر میگذراند، چشمانش به موی رنگ شدهی روی آن شانهی لاغر نیشخند زد! هیچ حس کنجکاوی نسبت به آن پسر نداشت، حتی نگاههای مرموز و لبخند یکطرفهاش هم او را تحریک نمیکرد!
لبخند را از چوب لباسی جدا و تن لبهایش کرد، در کمد باقی تظاهرهایش را بست و روی صندلی مقابل پسر قرار گرفت.
دست به لیوان برد و کمی برای خود آب ریخت.
_ من که نمیتونم با نگاه مشکلتون رو بفهمم، باید صحبت کنین.
علی که منتظر بود نبات سکوتش را بشکند، سریع حرفش را به زبان آورد.
_ آره همینه! روانشناسا فقط هستن تا ما روشون بالا بیاریم مگه نه؟
کلمات نصف و نیمه به مغز نبات رسیدند و قبل از اینکه به زبانشان بیاورد فلج...
لبخند را از چوب لباسی جدا و تن لبهایش کرد، در کمد باقی تظاهرهایش را بست و روی صندلی مقابل پسر قرار گرفت.
دست به لیوان برد و کمی برای خود آب ریخت.
_ من که نمیتونم با نگاه مشکلتون رو بفهمم، باید صحبت کنین.
علی که منتظر بود نبات سکوتش را بشکند، سریع حرفش را به زبان آورد.
_ آره همینه! روانشناسا فقط هستن تا ما روشون بالا بیاریم مگه نه؟
کلمات نصف و نیمه به مغز نبات رسیدند و قبل از اینکه به زبانشان بیاورد فلج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.