نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

طنز [ راوی‌شو ]

  • نویسنده موضوع آتابای
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 8
  • بازدیدها 863
  • کاربران تگ شده هیچ

آتابای

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,026
پسندها
104,757
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #1
بسم الله

اگر متوجه شده باشید
تازگی‌ها علاوه بر گسترش میم‌سازی، فن فیک نویسی درباره انجمن یک رمان هم گسترش پیدا کرده،
اما از آن جهت که شورش در نیاید و فردا هر کس نیاید یک تاپیک طنز این چنینی بزند،
تصمیم بدان گرفتیم که یک تاپیک جامع بزنیم جهت ارسال فن‌فیک های شما عزیز دردانه‌ها
[ خیلی به فکر شمایم ]

اینطور هست جریانش که، شما
یک کاربر، دو کاربر و یا چند کاربر را بر می‌گزینید
یک داستانک با آن کاربران می‌نویسید
و در انتها آن‌ها را تگ می‌کنید

راوی داستانِ انجمن باش!

چند نکته:
- شوخی با بی جنبه‌ها ممنوع
- استفاده از الفاظ رکیک صحیح نمی باشد
- اگر داستان نامربوط باشد حذف می‌شود
- اگر توانستید یک نام هم برای داستانک انتخاب کنید
- حتما کاربر مورد نظر را تگ نمایید
- لطفا داستانک را تنها...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

آتابای

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,026
پسندها
104,757
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #2
این داستان: ممدآرسیف در چاه

ممدارسیف، از دیگر برادران و خواهرانش عزیز تر بود.
تاج شاهی به سر داشت و فرش زیر پایش، فرش هزار شانه‌ی شهر فرش بود.
ناز و نعمتی که او می‌داشت را دخترِ مغرور و عزیز دردانه‌ی رمان اشرافی شیطون بلا، نداشت.
هرچه می‌گفت باید همان می‌شد، هر جکی می‌گفت ملت باید می‌خندیدند، می‌گریست همگان باید غمگین می‌شدند.
وقتی برادران و خواهرانش دیدند که او دارد دیگر شورش را در می‌اورد، یک روزی از چشم پدر پنهان، او را به زیر بغلشان زدند و به بیابان بردند.
یک آستینش را پاره کردند و خون گوسفند به آن مالیدند.
برادر بزرگ ترش علیرضا گفت:
- بیا، این هم اثر مرگ. میگیم گرگ دریدتش.
دیگر خواهران و برادران، تائید کردند و با زور، او را به داخل چاه تاریک و ظلمات، شوت نمودند.
خواهر روشنک نامش که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,406
پسندها
20,298
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
  • مدیر
  • #3
این داستان: ممد ماستی

ـ ماست بیست تومنی می‌خوای یا سی تومنی؟
پسرک مبهوت به سیبل‌های تازه درآمدۀ فروشنده می‌اندازد. رنگ بنفش‌ ِخافان آن و نام شاخ آن برایش جذاب است!
رمان جاذاب و حرفه‌ایش هم که تگ برگزیده دارد برایش اوجمل است.
صبر کن ببیند! او که همان ممد میمر خودشان است!
پس در لبنیاتیِ برادران یک رمان به‌جز داوشا امین و حیدر چه می‌کند؟
اصلا مگر ماست بیست تومنی و سی تومانی داریم؟!
نکند تومان آنها با تومان ما فرق دارد؟ آهان، احتمالا منظور ممد میمر یک قاشق چای‌خوری ماست است!
ممد میمر در کشوی میزش دارد دنبال یک میم برای این سکوت پسرک می‌گردد که آرمیتا جون مدیر اوجمل موجمل تالار زبان و یکی از دلقک‌های تاپیک عمو حیدر وارد مغازه می‌شود.
آرمیتا جون شب‌هـاست که به‌دنبال ماست بیست تومنی‌ای است که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,246
پسندها
39,992
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
  • #4
این داستان: خواهران روان‌درمانگر

در کوهستان ایندِکِس شوالیه‌ای به نام ممدجومونگ بر اسبی خاکستری نشسته و از آن‌جا گذر می‌کرد. هیچ آذوقه‌ای نداشت و دلش برای گلابی‌های تر و تازه که هر روز صبح و ظهر و شب به او چشمک می‌زدند تنگ شده بود. و آه! خیاری که هر روز عصر نمک بر آن می‌پاشید و در دهانش می‌لمباند! شکمش از یادآوری آن‌ها صداهای سانسوری در آورد و ممدجومونگ عصبانی عربده‌ای کشید که ورود باد سرد باعث شد به سرفه بیفتد. از آن‌جایی که احساس خفگی می‌کرد و چشمانش از حدقه بیرون زده بود، محکم با مشت‌هایش به اسب بیچاره‌ی زبان‌بسته کوبید. اسب هم رویش را کم کرد و او را محکم به زمین انداخت و شیهه‌کشان گریخت؛ اما ممدجومونگ با آن خنده‌های شیطانی اسب که در قالب شیهه‌ پنهان گشته بود عصبی شده و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,333
پسندها
25,259
امتیازها
83,373
مدال‌ها
54
  • مدیر
  • #5
این داستان: امین مدال خور در افسانه‌ی انجمن
در سرزمینی دور و بسیار دور به نام انجمن، که به سرزمین مدال‌ها معروف بود، کودکی تپل چشم به جهان گشود. وی زیر چشم چپش نشانی زیبا داشت که به خطی عجیب و باستانی نوشته شده بود. پس از انکه مادر سرزمین او را در آغوش گرفت و نگاهش به آن نشان عجیب افتاد، ناگهان صاعقه‌ای سراسر انجمن را به نوری خوفناک روشن کرد و تن زن و تمامی اهالی انجمن لرزید. زن وی را به روی دست‌های لاغرش بالا گرفت و با صدای بلند و لرزانی اعلام کرد:
- این پسر، امین نام دارد و من در طالع با شکوهش مدال‌های فراوانی را دیدم.
مردم ابتدا هاج‌و واج در سکوت به مادر نگاه کردند، سپس متحیر و سرگشته صداهایی از دهانشان بیرون زد. مردی رقابت جو فریاد کشید:
- این پسر را من به خوبی آموزش خواهم داد.
پس از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,246
پسندها
39,992
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
  • #6
این داستان: ایمن مدال‌خور

ایمن تا مطمئن نمی‌شد جای مدال‌هایش ایمن است، نمی‌خوابید.‌ مدال‌هایش را در گاوصندوقی مجهز به بی‌سیم و قفل‌هایی که حتی رییس بانک هم نداشت، نگهداری می‌کرد. او هر شب قبل خواب با مدال‌های جذابش سخن می‌گفت، سخنانی گوهربار که نخواهم گفت... .
او شب‌ها در رویا می‌دید که با یک مدال بزرگ ازدواج کرده و یا درخت جادویی مدال‌ها را یافته، گاها هم خواب می‌دید غاز مدال‌طلایی را ربوده و غول را شکست داده است.
و صبح‌ها که از رویاهای شیرینش بیدار می‌شد، چند ساعتی را صرف برق انداختن مدال‌هایش می‌کرد. با آن‌ها حرف می‌زد و برایشان غذا می‌پخت(اگه خواستین با امین ازدواج کنید اعم از مرد و زن، لطفا با چند گونی مدال به خواستگاری بروید یا کلا هر طور شده خودتونو تبدیل به مدال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,246
پسندها
39,992
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
  • #7
خب من برگشتم
ظاهراً تا آخر خودم اینجارو می‌گردونم...

این داستان: حیدارمْانِ گنگستر

در کوچه‌پس‌کوچه‌های دِه‌ «جون‌بابا» مردی جوان که زنجیر کلفتی به گردن می‌آویخت و ساقه‌ی جعفری‌ای در دهان می‌گذاشت(اون موقع این نشونه‌ی گنگی بوده) همراه گروه خالاف و شرخرشان به آزار مردم می‌پرداختند. خفتگیری کرده و پول غارت می‌نمودند. گردن‌کلفت و شاخِ باند که همه ازش حساب می‌بردند کسی نبود جز همان مرد زنجیرکلفت که حیدارمان نام داشت.
حیدارمان سیبیل و ریش پرپشت و سیاهی داشت که به جذابیتش و ارازل بودنش می‌افزود.
روزی، حیدارمان در حالی‌که در کوچه‌ای تنگ آواز غم‌انگیزِ «بی‌وفایی، بی‌وفایی، دل من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

~Deku

کاربر فعال بخش
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,886
پسندها
20,920
امتیازها
44,573
مدال‌ها
21
  • #8
دوستان تاکید میکنم این داستان کاملا طبق واقعیت نیست پس اعتراضی نمیشنوم!

این داستان: از اراذل و اوباش انجمن تا مصریان باستان
روزی از روزها مری، کاربر ترسناک نویس انجمن که با رمانش دیگران را جنی می‌کرد، تصمیم گرفت نامی خاص و درجه یک برای خود برگزیند و بقیه را با دیدنش جنی و عصیدی کند. او نام خود را جنگیر نهاد و در تاریخ یک رمان به درجات بالایی از گودرمتندی رسید. اما نمیدانست با این کار بنیان گزار اکیپی بسیار گودرتمند تر در سراسر انجمن شد... .
این نام نیک به بقیه نیز سرایت کرد و باعث تشکیل فرقه ای به نام "اکیپ گیر" شد و اعضای فرقه هر لحظه در حال گسترش و برنامه ریزی برای تبلیغ بیشتر خود بودند. از بزرگان فرقه مانند خفتگیر، فالگیر (هر چند باید مدالگیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,246
پسندها
39,992
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
  • #9
این داستان فانتزی است و ممدان تنها جهت فشارهای روحی روانی خود ممدآباد را تولید کرده‌اند. باشد که از خواندن این داستان به راه راست هدایت شوید.
این داستان: ممدآباد
(میتونم تضمین کنم سانسورم تو این داستان خیلی خوبه و هرگز نمی‌فهمید چه خبره)

در جهانی که پاکی و ایمان از آن رخت بسته بود، ممدی ظهور نمود تا کافر الکافرون را نابود و سپس اهل دلان را به مسیر نور و عرفانی بکشاند.
پس از نابودی کافران، ممد‌بن‌کبیر تکانی به جهان داد و خودش را به بهشت یعنی ممدآباد رساند. در آن‌جا در چشمه‌های شیرکاکائو که اکسیر جوانی را در بر داشت، غسل می‌کردند و به تعالیم عرفانی و مجردیت می‌پرداختند. ممدها می‌بایست مجرد بمانند اما از دل به یکدیگر تاهل بدارند، همان‌گونه که عارفان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا