متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان سرو پناه | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع حصار آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 161
  • بازدیدها 6,460
  • کاربران تگ شده هیچ

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,307
پسندها
25,038
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
نام رمان :
سرو پناه
نام نویسنده:
هاجر منتظر
ژانر رمان:
#اجتماعی #تراژدی #جنایی
کد رمان: 5152
ناظر: A asalezazi
تگ: برگزیده

رمان-سرو-پناه-2.jpg
خلاصه رمان:
طوفانی که بی‌خبر و به ناگه سرنوشت خانواده‌ای را به سویی نامشخص می‌کشاند و دست روزگار پیوند برادری را بین دو کودک بست. برادرهایی که پناه هم شده و اکنون با گذشت زمان باید با آنچه که همه‌چیزشان را به یغما برده، روبه‌رو شوند و تلاش کنند تا دست‌هایشان از هم جدا نشود.
گفتمان آزاد رمان سرو پناه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

Mers~

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,692
پسندها
34,732
امتیازها
66,873
مدال‌ها
37
سن
18
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mers~

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,307
پسندها
25,038
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
به نام یزدان پاک


مقدمه
نگاهش از قاب بزرگ پنجره به انوار طلایی خورشید بود که خود را با قدرت به شیشه می‌کوبیدند و در تلاشی ستوده، خود را به روی آفتاب‌ سوخته و چروکش می‌رساندند. از این انوار بدش می‌آمد. لب‌های کج‌شده‌اش را به هم فشرد و زیر لب زمزمه کرد:
- اشلون الدهر ابضوا النهار وارانی ظالام؟ «چطور چنین روزگار تیره‌ای می‌تونه توی روز به این روشنی به سرم بیاد؟»
رویش را به سمت نگاه معصوم کودکی محصور در قاب شیشه‌ای آویزان بر روی دیوار گرداند. لبخند وسیع بر لبان نازک کودک دلش را آتش زد. هنوز بدن گرم و کوچکش را در آغوشش به یاد داشت و هنوزم می‌توانست آن شمیم بهشتی را به همان شدت آن روزها در مشامش حس کند. اشک در گوشه‌ی چشمانش جمع شد. طرح چفیه‌ی چهارخانه‌ی سیاه بر بدنه‌ی استیل عصا رقصید و سرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,307
پسندها
25,038
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
بر روی صندلی‌اش نشسته بود و به درختان مقابلش خیره بود. نور از لای پیش‌های درخت‌های نخل می‌تابید و رقصان به گوشواره‌های براق دختران فاطمه‌اش می‌خورد و برق زیبایشان چشمش را نوازش می‌داد. دختران دامن‌های کوتاه عروسکی‌شان را بر روی زمین چمنی باز کرده‌ بودند و در حالی‌که با باربی‌های زیبایشان بازی می‌کردند، می‌خندیدند. صدای چه‌چه خنده‌شان باغ را پر کرده بود. نگاه صادق به دو عروسش و دخترش فاطمه که کمی دورتر از دختران نشسته بودند، افتاد. ماکسی‌های بلندشان پرزرق برق زیر آفتاب می‌درخشید و شال‌های حریر بلندشان تا روی زمین کنار زانو‌هایشان را می‌پوشاند. به عروس و پسر کوچکش نگاه کرد. محمدش با آن لباس سورمه‌ای‌اش روی چمن لم داده بود و سرش را روی زانوی رویا، همسر مهربانش گذاشته بود و رویا موهایش را با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,307
پسندها
25,038
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
او سالیان زیادی را زیر نور آفتاب بر روی زمین‌های زراعی جان داده بود و بعدها با پایی که در آن سال‌های دفاع مقدس، علیل شده بود و بدون همسری که خیلی زود جفای روزگار او را از او گرفته بود و دلِ تنگ و پر شورش را به حال خود رها کرده بود تا به تنهایی بار سنگین تربیت سه پسر و دردانه دخترش را به دوش بکشد، خود را به امروز رسانده بود؛ به این آسایش دوران پیری و کهولت. داد امیر بلندتر شد:
- یِدّی شوف خذو منی سیاره! « بابابزرگ ببین ماشینمو بردن».
پسرها که همگی از امیر بزرگ‌تر بودند بالاخره ماشین را از او گرفته بودند و بی‌توجه به داد و بیدادها و اعتراض‌هایش با آن بازی می‌کردند. لب‌های امیر به سمت پایین کج شده بود و چشمان ناراحتش می‌رفت تا از عصبانیت پر آب شود. وقتی تلاشش نتیجه نداد. با قدم‌هایی که از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,307
پسندها
25,038
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
صدای داد عصبی رسول هم از کنار دستش بلند شد:
- اِشخَبُرکم؟ اِشْوی بِهدای. «چه خبرتونه؟ یکم آروم‌تر».
صادق خندان دستش را بلند کرد و گفت:
- خلیهم، یهال. «ولشون کن، بچه‌ن».
رسول عصبی جواب داد:
- یهال حِطو الحوش علی رؤسهم؟ «بچه‌ن خونه رو گذاشتن رو سرشون»؟
بعدم بلند رو به محمد که کنار رؤیا روی چمن‌های نسبتاً زرد نشسته و او هم با خنده به بچه‌ها نگاه می‌کرد، داد زد:
- محمد، سِکِت وُلدِک. شوف اشلون لَعَب یولَه! حطو حوش علی الراس. «محمد پسرتو ساکت کن. ببین چه قشقرقی راه انداخته! خونه رو زده رو سرش»!
حالا همه‌ی پسرها حتی امیرعلی که بالأخره خودش را از آب بیرون آورده بود، به دنبال امیر ماشین به دست می‌دویدند. محمد دستش را سایبان چشمانش کرد تا بتواند از پس نور خورشید آنها را بهتر ببیند و با خنده داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,307
پسندها
25,038
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
ماشین از کار افتاده بود. امیر با ناراحتی و غم به ماشین در دست‌های پدرش زل زد. بعد از کمی که محمد سعی می‌کرد او را دلداری دهد و رؤیا بلند شد و به جمع جاری‌هایش پیوست، ناگهان لبخند عریضی بر لب‌های امیر نشست و برق شیطنت در چشمانش روشن شد و گفت:
- اشترولی بعد واحد غیره. «یکی دیگه برام بخرین».
چشمان محمد از تعجب گرد شد و گفت:
- بِس هِسه انا اَمِس هاذا اِشتریتِه اِلِک! «ولی من اینو تازه دیروز واست خریدم»!
امیر سرتق دست‌هایش را بغل زد و ابروهای سیاهش را به هم گره زد و گفت:
- انا یا هی مالتی؟ انا ما ظِبِیتی بالمای، ذکول ظِبو بالمای. اِرید بَعد واحد. «خب، به من چه؟ من که ننداختمش تو آب، اونا انداختن. حالا یکی دیگه می‌خوام».
ماشین را برداشت و به سمت پسرها رفت و آن را جلوی چشم‌های عصبی‌شان، کنار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,307
پسندها
25,038
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
محمد خندان تفنگ اسباب‌بازی را هدف گرفت و گفت:
- لیِش مایصیر؟ خوش هَم ایصیر. اُوریک؟ « چرا نمی‌شه؟ خوب هم می‌شه. نشونت بدم؟
امیر اخم کرد و دستان کوچکش را به کمرش زد و اعتراض آمیز گفت:
- مایرید. هاذا شینهی مِن لَعب؟ « نمی‌خواد. این چه بازی‌ایه دیگه»؟
ثنا هیجان زده بالا و پایین پرید و موهای خرگوشی فر‌فری و کوتاهش در هوا موج برداشت و جیغ زد:
- عمو موتنی، موتنی. «عمو منو بکش، منو بکش».
محمد تفنگ را سمت ثنای خوشحال گرفت، اما قبل از اینکه ماشه را بکشد، امیر جلو پرید و صدای دنگ ضعیفی از اسلحه‌ی پلاستیکی بلند شد. امیر دست به کمر دو قدم به محمد نزدیک شد و قلدرمآبانه گفت:
- هِسه اتموتنی؟ «حالا منو می‌کشی»؟
و به سمت محمد دوید. محمد تفنگ را انداخت و دست‌‌هایش را بالا گرفت و گفت:
- اِشتَبِهِت،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,307
پسندها
25,038
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
ثنا با جیغ و داد دوباره به محمد حمله کرد و از سر و کولش بالا رفت و موهایش را کشید. محمد با خنده سرش را پایین آورد:
- آی، لاتسوین اِبنِیه. هِسه هم اصیر نوبتیچ، اِشویِه اصَبری. «آی، نکن دختر. الان دیگه نوبت تو هم می‌شه. یکمی صبر کن».
بعد یکی از دست‌هایش را آزاد کرد و ثنا را هم جفت امیر انداخت و دست‌هایش را گرفت. ثنا مثل یک ورزشکار پیچ‌ و تاب می‌خورد و هر آن که دست محمد را شل کند و آزاد شود:
- آی اِبنیِه، اِشگِد اِتحوسین. اِصبری، اِصبری. هِسه اَییِچ. «آی دختر، چقدر وول می‌خوری. صبر کن، صبر کن. الآن درستش می‌کنم».
و پایش را به دور ثنا حلقه کرد تا نتواند بیشتر از این حرکت کند بعد خندید:
- هِسه لو صِدگ تِحچین حوسی. «حالا راست می‌گی باز وول بخور».
علی که این صحنه را نگاه می‌کرد، با تأسف سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,307
پسندها
25,038
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #10
بعد عقب رفت و مشت دستش را مقابل دهانش گرفت و تک سرفه‌ای کرد و گفت:
- اِحم، اِحم. اَروح اِخنِگِتهُم. الکی الکی زَعِلوچ. «احم، احم، من برم خفه‌شون کنم. الکی الکی ناراحتت کردن».
رویا یک قدم به سمتش رفت و نگران گفت:
- لاتصعب علیهم، ایهال. «خیلی بهشون سخت نگیر، هر چی نباشه بچه‌ن».
علی به خنده افتاد. بدون اینکه به آنها نگاه کند و یا صدای خنده‌ی زیرش بالا برود، دستش را جلوی دهانش گرفت و گفت:
- واید ایصاعب‌ها! «خیلی سخت می‌گیره حالا»
صدایش را فقط رسول که کنار او نشسته بود شنید و پوزخندی نقش لب‌های پوشیده با سیبیل‌های بلندش شد. صدای گریه‌ی ستایش که هنوز کف آن سوی هال نشسته بود، بالا رفت. محمد با جدیت مخصوص خودش گفت:
- لازم صعوبا. «یکم سخت‌گیری لازمه».
بعد با عجله به سمت ستایش رفت او را با آن دامن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا