طبقِ روالِ هر شب
كمى فكر و خيال كردم
كمى تحليل كردم آنچه بينمان گذشت را
پيغامها را
فيلمها را
ديوانه بازيها را
و در آخر عكسش را بوسيدم و كلى قربان صدقه اش رفتم
خدايا من كه ديگر دستم به او نميرسد
خودَت نگهدارَش باش
ساعت را به وقتِ روزمرگىِ هميشگى كوك كردم و
چشمانم را روى هم گذاشتم
سقفِ اتاقم روشن شد
دلشوره اى عجيب،
تمامِ وجودم را در برگرفت
گوشى را برداشتم
قلبى بود كه پايينش نوشته شده بود؛
سلام...بيدارى...؟
و اين تنها سوالِ زندگى ام بود كه جوابش را نميدانستم
بيدار بودم اما گويى در خواب ميديدم
من...؟
بعدِ اين همه مدت...؟!
به اين فكر كردم كه ميشد اين پيغام را دوازده ظهر ببينم
ميشد صبحِ اولِ وقت يا حتي
عصرِ يك زمستانِ دلگير!
آنجا كه دلتنگي ام كمتر بود
من هم دلتنگش بودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.