داستان داستان فارسی | غذای مجانی

  • نویسنده موضوع Amin~
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 109
  • کاربران تگ شده هیچ

Amin~

ارشد بازنشسته + کاربر قابل احترام
کاربر قابل احترام
تاریخ ثبت‌نام
6/1/22
ارسالی‌ها
14,018
پسندها
50,036
امتیازها
96,915
مدال‌ها
162
سطح
52
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
بعد از اینکه یک مسیر طولانی رو طی کردم و حسابی تشنه شده بودم لحظه ای توقف کردم، هرچه قدر اطرافم رو نگاه می کردم هیچ مغازه یا دکه ای رو پیدا نمی کردم.
آخه اطراف جاده بیابون بود و هیچکس اونقدر احمق نبود که تو این جاده خلوت و تو این بیابون بخواد یک مغازه باز کنه.
همینطور که گاز می دادم متوجه یک کودک کنار خیابون شدم.
جلوتر که رفتم دیدم یک پسر بچه حدودا پنج ساله دور گردنش یک تیکه مقوا انداخته که نوشته نوشیدنی خنک موجود است.
اولش حسابی تعجب کردم و بعدش دیدم تشنگی داره بهم فشار میاره. زدم کنار و ازش پرسیدم: "کجا می تونم بک نوشیدنی خنک بخورم فسقلی؟"
پسربچه با حالت سردی گفت :
"باید منو سوار کنید ، آدرس رو بلد نیستم زبونی بگم"

سوارش کردم و بعد از چندتا پیچ و خم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~
عقب
بالا