گابريل گارسيا مارکز؛
خداي من، اگر مي توانستم، نفرتم را بر يخ مي نوشتم و منتظر طلوع خورشيد مي شدم.
خداي من، اگر کمي ديگر زنده بودم، نمي گذاشتم روزي بگذرد، بي آنکه به مردم بگويم چقدر عاشق آنم که عاشقشان باشم.
من آموخته ام که هر انساني، مي خواهد بر قله ي کوه زندگي کند، بي آنکه بداند شادي واقعي، درک عظمت کوه است.
من ياد گرفته ام که انسان زماني حق دارد به همنوع خود از بالا نگاه کند که مي خواهد به او کمک کند تا بر پاهايش بايستد.
از شما چيزهاي بسياري آموخته ام که شايد ديگر استفاده ي زيادي برايم نداشته باشند،
زيرا زماني که آنها را در چمدانم جاي مي دهم با تلخ کامي بايد بميرم .....