• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

دلنوشته مجموعه دلنوشته‌های رُز آبی‌ای که نقره‌فام شد | ryhneae کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ryhneae
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 20
  • بازدیدها 863
  • کاربران تگ شده هیچ

ryhneae

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
1/5/18
ارسالی‌ها
1,950
پسندها
35,392
امتیازها
84,373
مدال‌ها
27
سن
16
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام مجموعه: رُز آبی‌ای که نقره‌فام شد
نام نویسنده: ryhneae

مقدمه:
اشک‌هایم را پاک می‌کنم.
زمانی ضعیف بودم، در جاده‌ام قدم می‌زدم و درختان آبی بریده‌شده را می‌دیدم.
زمانی به دنبال خوشحالی با پاهای لنگان می‌دویدم و سپس، فهمیدم دیگر خوشحالی را نمی‌توانم پیدا کنم.
کسی نبود که دست‌هایم را بگیرد، به من بگوید تو خوب می‌شوی، بگوید که هنوز زود است به این رنج برسی؛ تو هنوز مانند کودکی هستی که قلبت سرشار از معصومیت است.
اشکانم را دوباره پاک می‌کنم؛ سنگین شدن قلب معصومم را احساس می‌کنم... سال‌ها می‌گذرد و می‌فهمم که رنج من را تبدیل به هیولایی کرد؛ هیولایی مانند کسانی که این غم را بر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ryhneae

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,383
پسندها
25,447
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • #2
•| بسم رب القلم |•

آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند...

585360F9-867A-4DA0-88B2-83D77F96EB7C.jpeg

نویسنده‌ی عزیز، بی‌نهایت خرسندیم که دلنوشته‌های زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک می‌گذارید.
خواهشمندیم پیش از پست‌گذاری و شروع دلنوشته‌، قوانین بخش «دلنوشته‌های کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید.
"قوانین بخش دلنوشته‌ی کاربران"

پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دل‌نوشته، می‌توانید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ℛℴℎ

ryhneae

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
1/5/18
ارسالی‌ها
1,950
پسندها
35,392
امتیازها
84,373
مدال‌ها
27
سن
16
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
روزهایی بود که فکر می‌کردم دنیا رنگین است؛ مردم قلب‌های پاک و دل‌های معصوم دارند و وقتی به دیگران لبخند بزنم، آن‌ها هم به من لبخند می‌زنند؛ امّا اینگونه نبود.
روزهایی بود که فکر می‌کردم عشق ورزیدن باعث می‌شود دنیا رنگین شود، امّا نمی‌دانم چرا "احمق" خوانده می‌شدم. بعضی وقت‌ها، بخاطر کسی که بودم، آن‌ها رُز آبی دل من را آتش می‌زدند و با خاکستر آن، رُز نقره‌فام برای خود درست می‌کردند؛
به این امید که رُز آبی به آن خودشان شود؛ امّا آن رُز، هیچ گاه رنگ آبی به خود نگرفت.
 
آخرین ویرایش
امضا : ryhneae

ryhneae

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
1/5/18
ارسالی‌ها
1,950
پسندها
35,392
امتیازها
84,373
مدال‌ها
27
سن
16
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
چشمانم را می‌بندم و غم را گویی که پاره‌ای از تنم است در آغوش می‌گیرم. وارد کُلبه ذهن خود می‌شوم و در گوشه‌ای می‌نشینم. منتظرت هستم که به سویم بیایی و دستانم را بگیری. به تو قصد دارم بگویم قلبم مانند آبی‌ست که درگذر زمان، تبدیل به یک تکه یخ شده است. می‌خواهم با چشمانت، این قلب را دوباره تبدیل به آب کنی گویا چشمانت آتشی در جهنم هستند؛ امّا من منتظرت ماندم...
ساعت‌ها سرمای قلبم را احساس می‎‌کنم و سعی می‌کنم خودم را گرم کنم... امّا... آری، هیچکس برای دادن عشق و گرما به کُلبه‎‌ی من نیامد.
آه، چگونه این را فراموش کرده بودم؟
دیگر قلب معصوم و پر از عشق در این جهان وجود نداشت که مرا آرام کند.
 
آخرین ویرایش
امضا : ryhneae

ryhneae

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
1/5/18
ارسالی‌ها
1,950
پسندها
35,392
امتیازها
84,373
مدال‌ها
27
سن
16
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
من و تو زیر درختی آرام نشسته بودیم و قلب‌هایمان خندان بود. به چشمانت نگاه کردم؛ چرخش جهان، تولدِ یک پروانه و سرازیر شدن یک قطره شبنم بر روی برگی را در چشمانت دیدم. چشمانت مرا در آغوش گرفته بود و این را می‌دانستم با نگاه کردن به تو، قلبم آتش می‌گیرد و دیگر سرمایی نخواهم احساس کرد.
بادِ پاییزی بر موهایم وزید و برگی به رنگ آتش سرخ بر روی موهایت نشست... دستانم را به سوی آن بلند کردم و سعی بر برداشتن آن برگ داشتم؛ اما دستانم از تو عبور کردند و تو مانند شبحی که گویا هیچوقت وجود نداشتی در جلوی چشمانم ناپدید شدی.
سرم را بلند کردم و به آسمان خیره شدم؛ آسمان دیگر رنگ اقیانوس را نداشت و تاریک بود؛ مانند لجن‌‌زاری کثیف.
سرم را تکان دادم و خود را دوباره در کُلبه‌ی ذهنم دیدم و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ryhneae

ryhneae

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
1/5/18
ارسالی‌ها
1,950
پسندها
35,392
امتیازها
84,373
مدال‌ها
27
سن
16
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
روزهایی گرمای قلبم با گرمای خورشید رقابت می‌‌کرد؛ امّا حالا دیگر نه خود را می‌شناسم نه آن گرمای سابق. من گرمای قلبم را فراموش کرده‌ام و این تنها سرما است که در وجودم به آرامی رخنه می‌کند.
من سکوت می‌کنم و در گوشه‌ای از ذهن خود می‌نشینم... امّا تو شروع به حرف زدن می‌کنی.
"از تو متنفرم"، "نمی‌خواهم تو را ببینم"، "تو بی‌عرضه هستی"، "کاش هیچوقت وجود نمی‌داشتی".
کلماتی که بر دهانت می‌آمد را بدون هیچ‌گونه مشکلی بر صورت من پرتاب می‌کردی گویی کسی قلب تو را به هزاران تکّه کرده است. من دیگر قلب سردی نداشتم. حالا، قلب من مانند تو تکّه تکّه شده بود.
آه، قلبِ زیبای من؛ هیچ‌کس تو را دوست نخواهد داشت... حتی من. بارها سعی بر چسباندن تکّه‌های جدا شده‌ی تو بودم، امّا هربار مانند یک آب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ryhneae

ryhneae

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
1/5/18
ارسالی‌ها
1,950
پسندها
35,392
امتیازها
84,373
مدال‌ها
27
سن
16
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
قلبم را فشار می‌دهم... دوباره سنگین شده است.
وقتی به چشمانت نگاه می‌کنم، سیاهی آنها قلب مرا در بر می‌گیرد. من احساس خفگی می‌کنم و حالا، خود را درون اقیانوس تاریکی در شب می‌بینم.
چشمانم را فشار می‌دهم و کورکورانه دنبال روشنایی کوچکی هستم... امّا چرا درونِ چشمانت هیچ روشنایی‌ای پیدا نمی‌کنم...؟
سعی بر فرار کردن از این اقیانوس تاریک هستم و ناگهان غرق می‌شوم... نفس کشیدن برای من بسیار سخت بود. به درون اقیانوس فرو رفتم و ناگهان، خود را درون یک بیابانِ خشک می‌بینم...
دیگر اقیانوسی نبود که مرا به وحشت بیندازد... امّا... حالا احساس بسیار وحشتناک تشنگی من را در قفس زندانی کرده است؛ نفس کشیدن سخت و این قلب من است که تشنه محبّت توست و ترک برداشته است... امّا من در چشمانت هیچ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ryhneae

ryhneae

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
1/5/18
ارسالی‌ها
1,950
پسندها
35,392
امتیازها
84,373
مدال‌ها
27
سن
16
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
سال‌ها بود در انتظار تو بودم. این غم تمام نمی‌شد و هرلحظه، از این دنیای لجن‌زار متنفرتر می‌شدم. باری سنگین بر شانه‌های من، مرا هر لحظه بیشتر و بیشتر آزرده خاطر می‌کرد... امّا، زمانی، در چشمانم خیره شدی و زمزمه کردی...
"اهمیتی ندارد اندوهگین باشی، اهمیتی ندارد اگر از چشمانت حرف‌های خونین‌ِ پنهان شده‌ات به بیرون بریزد... زمانی، تو می‌توانی این دنیای کثیف را دوست داشته باشی؛ حتّی اگر آن‌ها، از اشک‌های خونین تو، رُز سرخ‌ مانندِ کوچکی را بر روی بومِ نقاشی قلبشان، رسم کنند. روزی می‌آید که قلب تو، به رنگ آسمان، نیلگون نیست؛ امّا... تو هنوز درون قلب کوچکت در گوشه‌ای نشسته و آواز می‌خوانی... آوازی از روزهای گرم و دوست‌داشتنی‌ات... ".
 
آخرین ویرایش
امضا : ryhneae

ryhneae

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
1/5/18
ارسالی‌ها
1,950
پسندها
35,392
امتیازها
84,373
مدال‌ها
27
سن
16
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
ذهن من، دیگر مانند پیش شفاف نیست. تکّه‌های شکسته ذهنِ شیشه‌ای مانندِ من، قلب پاک مرا خونین می‌کنند. من دیگر به خود اهمیت نمی‌دادم، تنها به دنبال خوشحالی تو در جاده‌ای تاریک می‌دویدم و بارها به بُن‌بست بی‌معنایی می‌رسیدم.
با دیدن اشک‌های معصوم تو، مچاله شدن قلب کاغذ مانندِ من، بیشتر و بیشتر احساس می‌شد. گاهی اوقات، احساس نفرت منزجر کننده‌ای مرا آغشته به لجن می‌کرد و می‌خواستم مانند آن‌ها، قلب کثیفشان را فشار بدهم و رُز خاکستری مانندی را رسم کنم امّا عشق تو به من، اجازه‌ی این‌ کار را نمی‌داد.
اگر آتش زدن قلب خود را انتخاب می‌کردم، باز هم می‌توانستم لبخند دوباره‌ تو را ببینم؟
اگر اشک‌هایم تبدیل به گلوله‌هایی شوند که قلب آن‌ها به این گلوله‌ها خوش‌آمد گویند، اشک‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ryhneae

ryhneae

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
1/5/18
ارسالی‌ها
1,950
پسندها
35,392
امتیازها
84,373
مدال‌ها
27
سن
16
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
بعضی اوقات، می‌خواهم خاطرات من از یاد بروند؛ می‌خواهم به مرداب تاریکی بروم و خود را در آن شناور کنم تا کسی چهره‌ی مرا نبیند. می‌خواهم در این مرداب غرق رویاهایم شوم، مکانی که شخصی مرا قضاوت نکند، به سمتِ قلب من شیشه‌های شکسته پرتاب نکند و رُز آبی‌ام را آتش نزند... .
لبخند بر لب‌های من، عادتی شیرین بود زمانی که به تو نگاه می‌کردم؛ اما به من بگو، چرا لبخند کوچک پروانه مانند مرا بر زیر پاهای خود گرفتی و آن‌ها را مانند یک کِرم لِه کردی؟
چرا وقتی به تو شاخه رُز آبی دل خود را هدیه دادم؛ آن را مانند کاغذ سفیدِ بی‌معنایی تکّه تکّه کردی؟
سوالات من بی‌معنا است.
اشکان من نفرت‌انگیز است.
رُز آبی من نقره‌فام است.
همه چیز تاریک است.
چشمانم دیگر تو را نمی‌بیند، بلکه حالا بوم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ryhneae

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا