***
اولینباری که جلوی روانشناس نشستم.
تو چشمام زل زد و گفت:
- برام تعریف کن. باهم حلش میکنیم.
هنوزم یادم نرفته.
من براش تعریف کردم و اونم گریه کرد.
من سبب حال بدِ اونم شدم.
***
چشم بستم تا نبینم.
نخواستم دستانت را که قفل دیگریست، ببینم.
نکند دستان او گرمتر از دستانِ من است؟
من که برایت جان میدادم.
اصلاً بیا و دستانم را قطع کن.
برای خودت!
***
دیشب خوابت را دیدم.
مثل پروانهای در قفس، دلم برای رهایی پر کشید.
نه آن آزادیای که در ذهن شماست.
آزاد شدن در آغوش یارِ سابقم!
در همان آغوشی که آرامش محض بود.