- ارسالیها
- 2,701
- پسندها
- 34,866
- امتیازها
- 66,873
- مدالها
- 37
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #1

بزرگترین غم بعضیها از آنجا شروع میشود که اویی میآید و میگوید "دوستت دارم...آنقدر که برایت بمیرم و بِمیرانم" و تو میخندی، غافل از آنکه او خود دلیل مرگت میشود. و من خندیدم...به اویی که حالا قاتل عزیزم شده است! مایع سرخی که از دستانش میچکد، نفسم را منجمد میکند. مغزم تهی میشود. او...او عشق من است یا عزرائیلم؟ جانی در تنم نمیبینم تا سوی آن خرابهها بروم. لبانم مدام باز و بسته میشوند و نمیدانم چه از زبان افسارگسیختهام بیرون میجهد.
***
با سلام
شامگاه بخیر
اولین شب نشینی سال 1403 با نویسنده انجمن اختصاص داده شده به:
”بانو، یکتا عنصری عزیز”...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش