نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

چالش نخست دفتر| فَرَوَردَگ (جشن فروردینگان)

  • نویسنده موضوع Hana.BanU ☯
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 8
  • بازدیدها 595
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Hana.BanU ☯

نویسنده افتخاری
سطح
16
 
ارسالی‌ها
1,076
پسندها
7,999
امتیازها
23,703
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #1
IMG_20240712_223719_729.jpg
«همه فروشی‌های نیرومند، مقدس و نیک راستان را می‌ستاییم، از گیه مرتن (کیومرث) تا سئوشینت (سوشیانس) پیروزگر»

در نگاه اول با یکی از آیین‌های زرتشتی آشنا بشیم:
در گاه‌شماری زرتشتی هر روز ماه را با نام یکی از امشاسپندان و ایزدان می‌خواندند. در هر ماه، در روزی که با نام آن ماه همنام می‌شد،جشنی برگزار می‌کردند که برخی از این جشن‌ها از عمومیت و اهمیت زیادی برخوردار بودند و تا امروز اعتبار و اهمیت خود را حفظ کرده‌اند؛ روز نوزدهم هر ماه «فروردین» نام دارد و نوزدهم فروردین جشنی برگزار می‌شد، به نام «جشن فروردینگان»...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hana.BanU ☯

moheb2000

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
4
پسندها
14
امتیازها
30
  • #2
مرگ نزدیکان، همیشه برایم حس ناراحت‌کننده و غریبی دارد. دلیل این ناراحتی فضایی است که در آن قرار می‌گیرم. همه گریه می‌کنند، صورت هایشان از اشک خیس شده، روی زمین می‌نشینند و با ناراحتی به سر می‌زنند و لباس‌هایشان خاکی می‌شود. همه ناراحت به‌نظرمی‌رسند. اما من باید با تمام توانم تلاش کنم تا یک قطره اشک کوچک از چشمم بیاید و چون وزن کمی دارد و نمی‌تواند با نیروی جاذیه روی صورتم جاری شود، مجبورم با دستمال سفید و طرح‌داری که همیشه توی جیب پشت شلوارم، سمت چپ، نگه‌می‌دارم روی همان گوشه چشم پاکش کنم. گاهی به خاطراتی که با مادربزرگ، عمو، دایی، عمه و دخترعمه دارم فکر می‌کنم و وقتی می‌دانم دیگر چهره آن‌ها را نمی‌بینم، حسی عجیب و باورناپذیر در آتش‌فشان قلبم فوران ‌می‌کند، درون عروق بدنم جریان می‌یابد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
638
پسندها
9,207
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
  • مدیر
  • #3
آفتاب! این زیبایی بی‌انتها که به هر گوشه‌ی طبیعت رسیده‌است. درختان پر از شکوفه، سمفونی زیبای پرندگان آزاد، هوای گوارای بهار، مثل همیشه تکرار شده‌اند.
اما سهم من از این همه زیبایی، نبود توست که نمی‌گذارد سبک‌بال بر روی سبزه‌ها بدوم و رها شوم! کاش بودی و مثل همیشه صدای خنده‌های‌مان همراه با صدای طبیعت به گوش جهان می‌رسید.
دست به دست هم آنقدر از این شهر دور می‌شدیم که هیچ چشم ناپاکی به خوشی‌مان حسادت نکند.
سینه‌مان را پر می‌کردیم از عطر شکوفه‌ها و تو به مهر، گل‌های وحشی را روی گیسوانم می‌گذاشتی و بوسه‌ات را روی پیشانی‌ام به یادگار... .
دل یار من! بی‌تو همه چیز سخت و نفس گیر ست.
بی‌تو یک گوشه از زندگی‌ام می‌لنگد.
عادت، واژه غریبی ست که باید آن‌ را به گوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M A H D I S

خاکستر

نو ورود
سطح
4
 
ارسالی‌ها
30
پسندها
106
امتیازها
490
مدال‌ها
3
  • #4
تاریک و تاریک و تاریک.
گفتم: کمی آن‌ور‌تر بنشین. جایی برای روشنایی هم بگذار.
راحت‌تر نشست و خودش را پهن‌تر کرد. خواستم خفه‌اش کنم. خواستم نابودش کنم. التماس کرد که نه. گفت که به خاطر تو اینجاست. گفت که تو رفته‌ای و این جهان خالی مانده. تاریک شده. غم شده. نشد. نتوانستم محوش کنم. فقط همانجا ایستادم و ایستادم و ایستادم و به تاریکی زل زدم. او هم زل زد. زل زد. زل زد. آنقدر ماند و در زد که راه برایش باز شد. آرام‌آرام نزدیک آمد. قدم‌هایش را روی چشمانم برداشت و آرام سر و شانه‌هایش را خم کرد تا از گودیِ چشمانم داخل بی‌آید. با شوخی تقه‌ی کوچکی زد و بعد همانجا نشست. تاریکی به جای تو همانجا لم داد و از غم‌های سینه‌ام نوشید. سر کشید و قطره‌قطره از چانه‌اش پایین می‌ریخت و از کاسه‌ی چشمانم بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

SOHA.01

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
5
پسندها
30
امتیازها
33
  • #5
به ماه خیره می‌مانم...
خاطرات مانند فیلمی از جلوی چشمانم می‌گذرد.
نشستن و خیره ماندن به ماه، آه این حس را هم قبلاً داشته‌ام!
گاهی اوقات حس تکرار یک لحظه دیوونه‌ کننده‌ترین حس توی دنیاست... مخصوصا آنکه آن لحظه با بودنت پر بود ولی الان جهانم از نبودنت خالیست.
اشک‌هایم قطره‌قطره درون قلبم ذخیره می‌شود؛ در ظاهر سرد و بی‌روح به ماه می‌نگرم، اما... اما درون ذهنم غوغایی به اندازه‌ی جهانی برپاست.
یادم می‌آورم اتاقت را، درونش بوی خون و مرگ پیچیده بود.
یادم می‌آورم که وقتی در کنارت بودم بوی ناراحتی درونم را می‌سوزاند اما باز کاری برایت نکردم.
آه... آه از چشمانت... در اولین نگاه چیزی را درونش نمی‌دیدم اما کم‌کم اشک‌های پنهان و خورده شده‌ات را دیدم... اما باز کاری نکردم.
کاری نکردم تا خودت را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : SOHA.01

ملیکـا

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
7,529
امتیازها
22,273
مدال‌ها
12
  • #6
پوشانده شده‌ای از خاک
و سنگی روی آن خاک خودنمایی میکند
نامت برایم دهن‌کجی و عکست مرا یاد خاطرات می‌اندازد
نمیدانی که من در انتظار تو مانده‌ام
اما نمیایی من میمانم آن حجم از بغض و غم
به یاد داری؟
روزهای پر فراز نشیبمان را ای رفیق
همان خنده‌ها، همان غم‌ها
درک نبودنت آنچنان سخت است
که گه‌گاهی به خود میگویم که تو هستی
و رفتنت یک خواب است
و من در خوابی عمیق و پر از غم زندگی
زندانی شده‌ام.
نمیایی اما من روزی خواهم آمد پیش تو.
 
امضا : ملیکـا

Tahmine Arjmand

خبرنگار
سطح
15
 
ارسالی‌ها
3,323
پسندها
4,887
امتیازها
33,273
مدال‌ها
19
  • #7
« پنهانی‌ترین داستان دردناک لحظات دلتنگی‌ دخترکت از همان روز سرد و نمور پاییزی رفتنت آغاز شد. حسرت نداشتن پدر، تمام نقطه چین‌های خالی زندگی‌‌ را پر می‌کند. دلخوش است به هر بار خواب دیدنت»

:black-heart:
 
امضا : Tahmine Arjmand

Birdy

مدیر بازنشسته
سطح
8
 
ارسالی‌ها
136
پسندها
1,191
امتیازها
8,003
مدال‌ها
7
  • #8
تمام نامه‌‌های من تاکنون به مقصد برلین فرستاده شده و تقریبا همه می‌دانند که من در آنجا دوستی به نام تو دارم، آذرجان.
و برخلاف آنچه که به نظر می‌رسد نام تو آذر نیست بر اساس آنچه که در شناسنامه‌ات نوشته‌اند از تو با نام فرهاد آذر یاد می‌شود. چرا که پدربزرگ جد اندر جد تو عاشق زنی به نام آذر بوده است و فامیلی نسل شما می‌شود آذر و تو برای من از همان ابتدا دوستی دیرینه به نام آذرجان بوده‌ای.
و من در تمام این سال‌‌‌ها از دردهایم برای تو نوشته‌ام و با خاطراتی که در ایران باهم داشته‌ایم زندگی کرده‌ام و حتی خودخواهی تمام نشدنی‌ام را برایت کنار گذاشتم و آن را رها کردم تا تو به برلین بروی و خودم را در خانه‌ای نقلی و باصفا در قلب تهران ... نمی‌توانم بگویم حبس چرا که تو به من یاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Birdy

ᎴᏋᏝᏗᏒᏗᎷ

کاربر حرفه‌ای
سطح
31
 
ارسالی‌ها
2,541
پسندها
20,325
امتیازها
48,373
مدال‌ها
34
  • #9
یک وقتهایی عجیب می خواهمت اما افسوس که ندارمت...
یک وقتهایی عجیب دلتنگتم اما افسوس که ندارمت...
یک وقتهایی عجیب نزدیکی اما افسوس که ندارمت...
یک وقتهایی عجیب محتاج آغوشتم برای یک لحظه آرام گرفتن
ولی باز هم افسوس که ندارمت...
یک وقتهایی عجیب نیازمند، شانه ای محکم واستوارم برای باریدن وزمزمه کردن، ودرد دل کردن ولیکن افسوس که ندارمت...
یک، وقتایی، نه دیگر تمام وقتها، تمام زمانها، آه صد افسوس
که دیگر ندارمت...
فقط دلخوشم به دیدارت در رویاهای شبانه، لذتی که با گشودن پلکهایم
بغضی در گلو، اشکی درچشم و هیجانی زودگذر... ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا