متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

.:خاطره های بامزه و ماندگار:.

  • نویسنده موضوع farzaneh.puya
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 7
  • بازدیدها 443
  • کاربران تگ شده هیچ

farzaneh.puya

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
52
پسندها
712
امتیازها
5,133
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #1
سلام
خب از اسم تاپیک معلومه که باید خاطره هاتون رو بگین:happy:
البته اگر دوست دارین:raised_eyebrows:
.
.
.
خب اول از همه خودم شروع میکنم
سکوت رو رعایت کنین:tsss:
.
.
.
یک زمانی تو مدرسه به ما شیر میدادن(لطفا مسخره نکنین خب شیر میدادن دیگه من چیکار کنم آخه)بله میگفتم ما هم یک گروه شیطون مدرسه دور هم ته کلاس جمع شده بودیم چرت و پرت میگفتیم و میخندیدیم
هی روزگار من یک لیوان از این شیر ها دستم بود و برای امنیت جانی و مالی یکی دو قدم از دوستان فاصله گرفتم از غذا بعد از ما یک گروه دیگه هم دو میز جلوتر نشسته بودن
بنده گوش های خیلی تیزی دارم از همون فاصله یکی از بچه ها حرفی زد منم شنیدم
با عرض پوزش دهان بنده آکنده از شیر بود
آیا خودتون میتونید حدث بزنید؟!
بله دیگه اون گروهی که جلوی ما نشسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : farzaneh.puya

Moon._.star

ویراستار آزمایشی
سطح
24
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
17,218
امتیازها
35,373
مدال‌ها
18
  • #2
همین چند روز پیش رفتیم تو دفتر اسم بنویسیم واس اردو نتایج مسابقه احکام کیمیا پرسید دبیر پرورشی مون واقعا اسکول خیلی پرت گفت:اها فکر کنم قبول شدی!
دوستم نگین اداش در اورد جلوی کلی دانش اموز بدبخت دبیر پرورشی مون نمی دونست بخنده یا دعواش کنه
من و کیمیا که در رفتیم وگرنه ابرومون می رفت
 
امضا : Moon._.star

Deli_D

مدیر بازنشسته
سطح
24
 
ارسالی‌ها
692
پسندها
19,084
امتیازها
46,373
مدال‌ها
20
  • #3
بچه که بودم
خونمون تو روستا بود یه نردبان چوبی داشتیم هر زمان که با ابجیم دعوام میشد بهش میگفتم ترشیدهٔ بدبخت سیاه سوخته بعدشم میرفتم بالا پشت بام چند شب بالا بودم واسه اب و غذا هم دلش میسوخت با طناب میفرستاد بالا باز بهش میگفتم ننه سکینه ترشیدهٔ بدبخت سیاه سوخته باز روز از نو روزی از نو
...
ایکاش برگردن اون زمانها
 
آخرین ویرایش

Deli_D

مدیر بازنشسته
سطح
24
 
ارسالی‌ها
692
پسندها
19,084
امتیازها
46,373
مدال‌ها
20
  • #4
مورد دشتیم تو فآمیل طرف مهمآنی مهمی دآشته میره سرویس زنگ میزنن بهش میگن الو منزل آقآی فآروق ... جبهه گرفته گفته نه اینجآ دستشویی آقآی فآروق ... هس

الکی مثلا از ارآزل خودمون نیست
:tongueym:
خدآوندآ بآ کیآ شدیم 80 میلیون نفر :/​
 

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • #5
خاطرات های زیبا و ماندگار خب خیلی زیادن و حتی بعضی هاشون الان ناراحت کنندن
ولی خب یکی از اون هزارتا خاطره دوست داشتنیم که الان باهر بار بهش فکر کردن یه لبخند تلخ میاد رو لبم خاطره منو رفقای بی معرفت قدیمیمه

یادمه عروسی عمم نزدیک بود و من در به در دنبال لباس بودم...تو اردیبهشت ماه بودیم و منو دوتا از دوستای صمیمیم از صبح که میرفتیم مدرسه باهم بودیم و بعدشم میرفتیم کتابخونه تا هفت عصر اونجا بودیم
یه روزشو تصمیم گرفتیم بریم بیرون واس من دنبال لباس باشیم
یکی از رفیقام قیافه خیلی خوشکلی داشت تنها بدی صورتش این بود ک سنش بیشتر نشون میداد مثلا اون موقع منو الناز صورتمون به هجده ساله ها میخورد ولی برنا انگار بیست و خورده ای سالش بود
پاساژ گردی رو شروع کردیم و بالاخره ی مزون باحال چشمو گرفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

P A R I S A

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
915
پسندها
18,570
امتیازها
40,273
مدال‌ها
31
  • #6
اگه درست یادم باشه نزدیک دوماه پیش روز تولد داییم بود و زنش میخواست اون رو غافل گیر کنه برا همین ما ها رو دعوت کرد قبل از اینکه داییم بیاد من یه بند بین دوتا مبل بستم وکیک رو جلوش گذاشتم خوب که داییم اومد و ما غافل گیرش کردیم رفت سراغ کیک قبل از رسیدن پاش به بند گیر کرد و با سر رفت توی کیک خلاصه کل روزو شبی که اونجا بودیم رو کوفتم کرد هرجا مامانم و خاله هام و زن داییم میرفتند منو توی خونه زندانی میکردنند بخدا عجب روزگاری بود اون وقت ها
 
امضا : P A R I S A

iTs_MãeDe

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,178
پسندها
22,546
امتیازها
42,073
مدال‌ها
19
سن
21
  • #7
۱۲ سالم که بود، تو این چت روما و اینا عضو بودم :// بیکار واقعی!
بعد یادمه همیشه احساس شاخی بهم دست میداد، یه سری اسمای خز میزاشتم نام کاربریم. مثلا: مائده جیگر :// :roto2palm:
بعد یادمه تو یکی از این چت روما، مدیر چت بهم گفت تو جَوون ترین کاربرمی و من اونقدر باهوش بودم که خوندم joon tarin ://!
مدت زیادی با همین شاد و خرم بودم تا چند وقت پیش داشتم دفتر خاطراتمو میخوندم و به اشتباه فاحشم پی بردم.
://
#اسکول_نباشیم
 
امضا : iTs_MãeDe

Sama_Shams

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,050
پسندها
13,800
امتیازها
34,373
مدال‌ها
17
سن
20
  • #8
یه خاطره ای دارم که هنوزم وقتی یادش میوفتم بغض میکنم.
بنده در دوران طفولیت(حدودا 4 سالگی) علاقه خاصی به جوجه رنگی داشتم. ینی عاشق جوجه رنگی بودم در حد مرررررگ.:sorry:
به علت همین علاقه شدیدم همیشهه ی خدا باید یه جوجه رنگی میداشتم...ینی هنوزم از من میپرسن بهترین کادویی که گرفتی چی بود میگم جوجه رنگی که بابا برام خریده بود:/
خلاصه یه روز یه جوجه رنگی خریدم که رنگش بنفش بود....انقد ناز بود که نگوووو.:mellowsmiley:
من اینو بردم بیرون که باهاش بازی کنم ...از اونجایی که به شدت وسواس داشتم فک میکردم که چون این جوجه کفش پاش نبوده الان کثیف شده...خلاصه این جوجه رو بردم حموم ...وان رو پر از آب کردم ...بعد یه عالمهههه شامپو ریختم تو وان...بعدشم جوجه رو انداختم تو وان که به خیال خودم هم تمیز بشه هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sama_Shams
عقب
بالا