• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ اگر بهم فرصت دهند| ویدا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع vida1
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 26
  • بازدیدها 450
  • کاربران تگ شده هیچ

vida1

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
96
پسندها
331
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
پسر، سعی می‌کند خودش را کنترل کند تا کار احمقانه‌ای ازش سر نزند. بالآخره خودش را راضی می‌کند و از روی بی‌خیالی، شانه‌ای بالا می‌اندازد؛ اما چشمانش را نمی‌بندد. تمام مدت بازی، چهار‌چشمی مراقب من بوده است و لحظه‌ای از رویم چشم برنمی‌دارد. این حس انسان دوستانه‌اش روی مغزم راه می‌رود و دلم می‌خواهد فکش را بشکنم! به خودم می‌آیم و خودم را توی بغلش پیدا می‌کنم. خودش فوری به آن‌طرف هولم می‌دهد. دلیلش، ضربه‌ی محکم ژیلا بود که یکم مانده بود به جوراب‌هایم برخورد کند و زخمی‌ام کند.
- ممنون.
با عصبانیت سرمان فریاد می‌زند:
- این شمشیربازیه نه دوران چوسان که با شمشیر بُرنده می‌جنگین. مگه روانی‌این؟ یکم دیرتر واکنش نشون می‌دادم یکی‌تون تا آخر عمرش، باید با شمشیربازی خداحافظی می‌کرد. هرکاری می‌کنید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

vida1

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
96
پسندها
331
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
دهنم را باز می‌کنم جواب دندان‌شکن داخل مغزم را بگویم که مادرم حرف می‌زند:
- چشمم روشن. دخترم با شمشیر واقعی می‌جنگه و فاز بانو سوسانو و جومونگ رو برمی‌داره؟ ببین عشق مامان، به اندازه‌ی کافی پاهات به‌خاطر تمرین آسیب دیده، کاری نکن مجبور شی کلا با شمشیر بازی خداحافظی کنیا! خب؟
مطمئنم، لپم گل انداخته است و به کل قرمز شده‌ام.
- مامان... این فقط یه... یه...
- خودتو اذیت نکن فهمیدم شرط بستی و این همه آدم دعوت کردی. عقل که نباشد، هم خودت و هم دیگران در عذابند‌!
کتش را مرتب می‌کند و تقریبا با عصبانیت و آرامش( هر جفت را در چشمانش می‌توانم ببینم) می‌گوید:
- بلایی سر یکی‌تون هم شده بیاد، هر کدوم‌تون که باشید، تا آخر عمرتون با شمشیربازی بای‌بای کنید. خود دانید. ایده‌ی خوبی به‌نظر می‌رسه که همین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

vida1

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
96
پسندها
331
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
دست‌چپش را داخل مویش فرو می‌برد.
- چون لج داشتی، داشتی خودتو به کشتن می‌دادی؟
تکه‌ای از لباسم را می‌گیرم و می‌گویم:
- این لباس محکمه. من... به‌خاطر علاقم... هرکاری می‌کنم... بعضی وقتا.
هیچ حرفی نمی‌زند و نگاه متعجب ژیلا و پسر گیتاریست را نادیده می‌گیرد. دستانش را در جیب‌های شلوار نخی‌اش، فرو می‌کند و با صبری زوری، به بازی‌مان نگاه می‌کند. ژیلا، درحالی که دلش می‌خواهد سر به‌تنم نباشد، از ترس سلبریتی مورد علاقه‌ش و البته مادر رقیبش، فقط از خودش دفاع می‌کند و حمله را به‌کل از یاد برده است. پسر گیتاریست، دست‌هایش عرق کرده است و منتظر خطایی از جانب ژیلای بی‌چاره است، مادرم هم همین‌طور. جوری با نفرت و زیرکی به دستان ظریف ژیلا، چشم دوخته است، که اگر به دستان من چشم می‌دوخت، با همین شمشیر خودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

vida1

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
96
پسندها
331
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
پس از زدن حرفم، دوان‌دوان جمعیت را ترک کردم و تا دوروز و نیم، پشت سرم را هم نگاه نکردم که نکردم.روی جدول می‌نشینم و جلوی سرازیر شدن اشک‌هایم را می‌گیرم. پسر گیتاریست، یکهو ظاهر می‌شود و گیتار را روی دستم می‌گذارد.
- برای شمشیرزن بودن ناخنت بلنده. تا نگرفتی یاد بگیر چطور باید گیتار بزنی!
پوزخندی از روی تمسخر می‌زنم.
- کسی که حتی اسمش رو هم نمی‌دونم... اسمم رو نمی‌دونه... .
- اسمت رو می‌دونم. طرفدارتم! الیزابت. منم... اسمم یوجینه.
اسمش را تکرار می‌کنم:
- یوجین... چرا می‌خوای این کارو کنی؟ من و تو دوروز کم‌تره همو می‌شناسیم... .
بازهم حرفم را قطع می‌کند:
- دوروز کامل. چون وسط روز دوروز و نیم پیش همو شناختیم!
ناخن انگشت اشاره‌ام را روی تار های گیتار می‌کشم و صدای دلخراشی ایجاد می‌شود.
من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

vida1

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
96
پسندها
331
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
چشمانش را بهم می‌دوزد. درواقع این پسر، با همه فرق دارد. توی چشمانش، دریایی که به دلش راه دارد است. امید دادن را بلد است و برعکس مادرم، دنبال عیب و نقص در کسی نیست. اگر بخواهم راستش را بگویم، چهره‌ی زیبایش نصف بیشتر این حس را در وجودم پرورش داده است! ولی خب، حس حسه‌. دوباره شروع به سخن گفتن می‌کند:
- توئم... فوق‌العاده و خودت خبر نداری! یادت باشه که کسی نمی‌تونه خوب بودن خودش رو به چشم بقیه تعیین کنه.
چند قطره اشک روی گونه‌ام را پاک می‌کنم.
- آهان. راست می‌گی. اگه به چشم کسی افتضاح باشی، حتی مادرت، نمی‌تونی کاری کنی که طرفدارت بشه. درست منظورتو متوجه شدم؟ آقای گیتاریست؟
سری به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهد:
- مادرا، ققط نمی‌تونن باور کنن که اون بچه کوچولوشون، قد کشیده، بزرگ شده و عالق و بالغ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

vida1

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
96
پسندها
331
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
پس از آن، دیگر هم را ندیدیم. تا یک هفته دیگر که جلد پنج‌مجموعه‌ی مورد‌علاقه‌ام یعنی: برگ‌های زرد، اومد‌. کلاس نکات شمشیرزنی تازه به پایان رسید که خبر اومدن جلد جدید، در کل آموزشگاه به اون گندگی، پخش شد. در پوست خودم نمی‌گنجم که به کتاب‌فروشی همیشگی برسم و کتاب را بخرم. چند دقیقه‌بعد،‌ کلاس تمام شد و دوان‌دوان، به سمت کتاب‌فروشی رفتم.
- جلد پنجم... .
پسر گیتاریست! هم‌زمان با من از در دیگر وارد می‌شود و جمله‌ی من را می‌گوید:
- می‌خوامش!
یکی از کتاب‌دار ها می‌گوید:
- ففط یکی باقی مونده. بین خودتون انتخاب کنید.
لحظه‌ای در چشمان هم خیره می‌شویم.
من: من، کتاب رو رزرو کرده بودم!
- اینجا کتاب‌فروشی نه اتاق هتل! چطور تونستین رزرو کنید؟ شما مشتری همیشگی هستین، این آقاهم هست.
با دو دستم نشانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

vida1

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
96
پسندها
331
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
نق‌نق کنان می‌گویم:
- امکان نداره. تو چی می‌گی؟ بی‌تربیت.
قهقهه‌ای می‌زند و می‌گوید:
- مادر بدبختت می‌دونه کتاب صحنه‌دار می‌خونی؟
- زر نزن.
دست به سینه می‌ایستم و رو به کتاب‌دار شماره‌ی ششم می‌گویم:
- اصلا... هر‌کی که زودتر عضو شده... .
- این آقا.
با حرص بهش نگاه می‌کنم و شروع می‌کنم به فحش دادن:
- مازوخیسم بدبخت. این ریشه توی بچگیت داره! تو خودتو با این کتاب حرص می‌دی و اذیت می‌کنی، خره! من به‌خاطر خودت دارم می‌گم که... اون کتاب رو بده من تا من مازوخیسم باشم!
درواقع هرچی در کتاب روان‌شناسی بود و یادم مانده بود را روی سرش ریختم. با چشمان قلمبه شده، به صورتم زل زده است و انگار منتظر است حرف‌های بی‌معنی‌ام تمام شوند.
لب برمی‌چیند: تموم شد؟ خیلی تاثیر گذار بود. خانم؟ لطفا جلد پنجم رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~r

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا