- تاریخ ثبتنام
- 10/3/24
- ارسالیها
- 96
- پسندها
- 331
- امتیازها
- 1,813
- مدالها
- 4
سطح
4
- نویسنده موضوع
- #21
پسر، سعی میکند خودش را کنترل کند تا کار احمقانهای ازش سر نزند. بالآخره خودش را راضی میکند و از روی بیخیالی، شانهای بالا میاندازد؛ اما چشمانش را نمیبندد. تمام مدت بازی، چهارچشمی مراقب من بوده است و لحظهای از رویم چشم برنمیدارد. این حس انسان دوستانهاش روی مغزم راه میرود و دلم میخواهد فکش را بشکنم! به خودم میآیم و خودم را توی بغلش پیدا میکنم. خودش فوری به آنطرف هولم میدهد. دلیلش، ضربهی محکم ژیلا بود که یکم مانده بود به جورابهایم برخورد کند و زخمیام کند.
- ممنون.
با عصبانیت سرمان فریاد میزند:
- این شمشیربازیه نه دوران چوسان که با شمشیر بُرنده میجنگین. مگه روانیاین؟ یکم دیرتر واکنش نشون میدادم یکیتون تا آخر عمرش، باید با شمشیربازی خداحافظی میکرد. هرکاری میکنید...
- ممنون.
با عصبانیت سرمان فریاد میزند:
- این شمشیربازیه نه دوران چوسان که با شمشیر بُرنده میجنگین. مگه روانیاین؟ یکم دیرتر واکنش نشون میدادم یکیتون تا آخر عمرش، باید با شمشیربازی خداحافظی میکرد. هرکاری میکنید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.