نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

دفتر درد و دل دفتر | دفتر درد و دل کاربر MAHLA.MI

  • نویسنده موضوع Seta~
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 4
  • بازدیدها 132
  • کاربران تگ شده هیچ

Seta~

ناظر داستان کوتاه
سطح
44
 
ارسالی‌ها
6,086
پسندها
41,381
امتیازها
84,376
مدال‌ها
77
  • نویسنده موضوع
  • #1
«به نام خالق روح و هنر»

1000008620.jpg

این دفتر متعلق به کاربر گرام [ MAHLA.MI MAHLA.MI ] است و هیچکس به جز ایشان اجازه‌ی ارسال زدن در این دفتر را ندارد.
کاربر عزیز، از اینکه محتوی دفترتان را با افراد انجمن به اشتراک می‌گذارید، کمال تشکر را داریم.



|مدیریت تالار سرگرمی|
 
امضا : Seta~
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] MAHLA.MI

MAHLA.MI

هنرمند انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
569
پسندها
10,863
امتیازها
28,173
مدال‌ها
19
  • #2
قصه‌رو اینطور شروعش می‌کنم
یه زمانی فکر کردم بیام زندگیمو تا الان توی دفتری بنویسم
اینکه اسمم و رسمم کجا به دنیا اومدم
چه کسانی برای من ارزش‌مند اند
به علاوه‌ی خاطرات گلچین

بعد یه معجون فراموشی بخورم
زندگیمو از نوع شروع کنم باهمین دفتری که گذشته‌امو به دوش می‌کشه
 

MAHLA.MI

هنرمند انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
569
پسندها
10,863
امتیازها
28,173
مدال‌ها
19
  • #3
گاهاً شده یک حرف بد یا تلخ رو بشنوی
اما برای بار اول چیزی نگی، بخندی
برای بار دوم هم بلند تر بخندی
سوم ‌هم اهمیت ندی و خنثی از کنارش بگذری

اما برای دفعات بعدی، یهو یه گوشه از قلبت تیر می‌کشه، این تیر از گلوت یا دستت رد میشه....و بوم.
می‌خوره دهن گوینده
احمقانه است که بگی این حرف‌ها برای تو عادی شده
چون هنوز لبریز نشده بودی.
 

MAHLA.MI

هنرمند انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
569
پسندها
10,863
امتیازها
28,173
مدال‌ها
19
  • #4
بچه‌تر که بودیم
یه بزرگتری می‌آمد می‌گفت: قدر این روزاتون بدون. قدر بچگیتو....بدون.

همیشه با سوز خاصی از ته چشماش این حرفارو می‌زد، از دلش خبر نداشتم اما شاید حدسم این‌باشه به خاطر عشقی که بهش نرسیده اینطور سوز دل داشت.
اولاش می‌خندیدم می‌گفتم: آخه مگه این بچگی چی داره بال‌و پر آدم بسته است نمی‌تونه آتیش بسوزونه، فلانی خوشی زده زیر دلش اینطور میگه
القصه جدی نگرفتیم حرفاش

اما الان بال‌و پرمون سیم خاردار چِفت‌و بَست کرده
تازه می‌گم ای فلانی آینده نگر خوبی بودی.
 

MAHLA.MI

هنرمند انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
569
پسندها
10,863
امتیازها
28,173
مدال‌ها
19
  • #5
یادمه یه بازی با پسرای همساده می‌کردیم:
باباشون مینی بوس داشت
یک یا دو نفری تو ماشین بودیم
یکی‌مون بیرون ماشین
اونیکه که بیرون بود مثل میمون می‌کشید بالا از ماشین، دری...پنجره‌ای... چیزی باز می‌کرد و چنان ماری به درون ماشین می‌خزید
حالا وظیفه‌ی مایی که داخل ماشین بودیم اینه که از ورود دشمن جلوگیری می‌کردیم
یادش بخیر چقدر جیغ و داد می‌کردیم
یهو یه کله‌ از پنجره می‌آمد تو... انگار زامبی حمله کرده...بعد دست و پاش
و در نهایت می‌سوختی:sugarwarez-001:
 
عقب
بالا