آن شب را تا صبح با افکار درهم پیچ خوردهی ذهنم گذراندم.
تا خود دیدن خورشید در آسمان چشم روی هم نگذاشته بودم. چشمهایم از بی خوابی زیاد میخواستند از حدقه پا به فرار بگذارند. دلم به حالشان میسوزد چقدر من صاحب بدی برای اعضای بدنم بودم.
معدهی بیچارهام هم از بس آشغال درونش ریخته بودم فرقی با سطل زبالهها نداشت، گوشهای بینوایم هم که از دست این ماس ماسکها (هندزفری)، یک دم آسوده نمیشدند. یادم نمیآید کی گرههای در هم تنیده شدهی موهایم را باز کرده بودم. تمام تنم کرخت بود، روحم هم که بدتر از جسمم لحاف چهل تکه شده بود.
روزها میگذشتند، ماهها نام عوض میکردند و فصل ها جایشان را با فصل بعدی تعویض میکردند، تو هم...
تو هم جوانه ی کوچکی که در قلبم کاشته بودی را هر روز آب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.